هایپرکلابز :
اکبر با نیش و زخم زبان نگذاشت سیاه حرف بزند، تو حرفش دوید و گفت:
“لابد خبر نداری همین کهزادخانی که انگشت کون قلاغ میکنه حالا کارش به جاکشی کشیده.”
بعد تف بزرگی روی عدلها انداخت و گفت:
“بله. مرجون کلایه قرمساقی سرش گذوشته رفته. دیگه نمیخواد اسمش تو آدما بیاری. آبرو هرچی شوفره برده. هیشکی رو دیدی با این آبروریزی مترس بشونه. این زیور فسایی چه گهیه که آدم واسش اینکارا بکنه. اینجور اسیرش بشه و اینجور خودشو خرابش بکنه. حتم چی خورش کردن. مغز خر بخوردش دادن. والا آدم عاقل اینکارا نمیکنه. مردکه هوش تو سرش نیس.”
سیاه اخمو جلوش نگاه میکرد. به صورت اکبر نگاه نمیکرد. چشمانش مثل شاهی سفید توی صورتش برق میزد. به او مربوط نبود. کهزاد آدم شری بود. اما لوطی بود.
بعد سرش را انداخت زیر و جویده جویده، گویی با دیگری بود و نه با اکبر، گفت:
“هر دلی یه نگاری میپسنده. همه مترس میگیرن. هرکی رو که نگاه کنی یه نمکردهای داره. اینکه عیب نشد. من بدی ازش ندیدم. لوطیه.”
اکبر تحقیرآمیز صدایش را بلندتر کرده گفت:
“حالا تو هم لنگه کفش کهنة او شدی و ازش بالا داری میکنی؟ نمیگم مترس نگیره. میگم زیور قابل این دسک و دمبکها نیس. حالا آب ریختی رو سرش نشوندیش سرت بخوره. درست بگیر، افسار بزن سرش که مرجون هر ساعت نبردش ددر. نه اینکه بدش دس مرجون خودت برو که تا پات از بوشهر گذوشتی بیرون مرجون هر چی جاشو و ماهیگیره بیاره بکشه روش. اونوخت تازه مثه ریگم پول خرجش کن.”
بعد خندة نیشداری کرد و گفت:
“اینکه دیگه واسیه مامانش مترس نمیشه.”
سیاه خلقش تنگ بود. خف بود. دلش میخواست پا شود برود جلو ماشینش رو صندلی شوفر بخوابد. نمیخواست دهن بدهن اکبر بگذارد. چه فایده داشت. اکبر وقتی با آدم پیله میکرد دست بردار نبود. داشت خودش را جمع میکرد که پا شود برود. اکبر دوباره با زهرخند گفت:
“سیاه خان میدونی کهزاد به سید ممدلی دریسی چه گفته؟ گفته بچیه تو دل زیور مال منه، یعنی مال کهزاده. حالا بیا کلامون قاضی کنیم اگه مغز خر به خوردش نداده بودند میومد همچین حرفی بزنه. که بگه بچیه تو دل زیور مال منه و بخواد براش سجل بگیره؟ این آدم غیرت داره؟”
سپس پیروزمندانه بلند خندید و گفت:
“حالا که تو اگه گفتی بچیه تو دل زیور مال کیه؟”
آنگاه انگشت کرد زیر لبش و تنباکوهای خیس خوردة مکیده شده را با بیاعتنایی بیرون آورد ریخت بغل دستش و گفت:
“نمیدونی مال کیه؟ من میدونم مال کیه. ننه یکی بابا هزار تا. تمام جاشوا و ماهیگیرا و شوفرا و مزوریهای “جبری” و “ظلم آباد” جمع شدن این بچه رو تو دل زیور انداختن. با تمام عربای جزیره. هر بند انگشتش یکی ساخته. هر دونة موی سرش یکی ساخته. منم توش شریکم.”
بعد چشمانش را انداخت تو صورت سیاه و با صدای تحریک آمیزی گفت:
“سیاه خان تو چطور؟ تو توش دس نداری. مرگ ما بیا راسش بگو. خب حالا اگه سیاه در بیاد چی جواب کهزاد میدی؟ نه! نه! شوخی میکنم تو تقصیر نداری. بتو چه. هزار تا سیاه پیش زیور رفتن. جزیرهایها همشون سیاهن. تو چه گناهی داری. میخوام این رو بدونم، بازم زن صفت براش سجل میگیره؟ اگه سیاه دربیاد بازم واسش سجل میگیره؟”
عباس تو ششدانگ چرت بود. از خندههای بلند اکبر و سر و صدایی که راه انداخته بود تکان نخورده بود. لب پایینش آویزان بود و رشته دندانهای ساختگیش از زیر آن پیدا بود. پشت چشمهاش نازک وقلنبه بود. گویی دو تا بالشتک مار تو صورتش زیر ابروهاش چسبیده بود و خونش را میمکید. بینی تیر کشیدة باریکش رو لبهاش افتاده بود و پرههایش تکان تکان میخورد. مثل فانوس چین خورده بود.
سیاه خونش خونش را میخورد. دلش میخواست گلوی اکبر را بجود. دلش میخواست برود جلو ماشینش رو صندلی شوفر بخوابد. اما باز همانجا نشسته بود. یک چیزی بود که او را آنجا گرفته بود. جلو ماشینش سرد بود. شیشة بغل دستش شکسته بود و باران میخورد. اینجا گرم بود. رو پنبهها نرم بود. جادارتر بود. میخواست همانجا بخوابد. ماشین مال عباس بود. نه مال اکبر. دودلیش از میان رفت خودش را با تمام سنگینی روی پنبهها فشار میداد. میخواست بخوابد. کنار منقل لم داد. بعد طاقباز خوابید و پالتو لجنیش را رویش کشید. سر و سینه و ساق پاهایش از زیر پالتو بیرون بود.
دیگر کسی چیزی نمیگفت. مثل اینکه کامیون زیر باران ریگ دفن شده بود. گرمب گرمب رو چادرش صدا میکرد. سیاه رفت تو خیال زیور. خیلی تو دلش خالی شده بود. اگر بچة تو دل زیور سیاه از آب دربیاید تکلیف او چیست؟ او هم پیش زیور رفته بود. فکر میکرد که کی بوده. آنوقت کهزاد همه را ول میکرد بیخ گلوی او را میگرفت و خفهاش میکرد. کهزاد شر بود. یادش بود که آخرین دفعهای که رفته بود پیش زیور شکم زیور صاف و کوچک بود. اما حالا شکمش پیش بود. چند ماه بود که پیش زیور نرفته بود. نه ماه، خیلی خوب نه ماه و چند روز. اما هیچ یادش نمیآمد. اما نه ماه کمتر بود. اما چرا زیور چیزی نگفته بود. به او مربوط نبود که زن چند وقته میزاید. اما حالا اگر بچة زیور سیاه میشد به او مربوط بود.
بچهای که پوست تنش مثل مرکب پرطاوسی براق باشد وموهای سرش مثل موهای برة تودلی رو سرش چسبیده باشد مال بابای سیاه است. این را دیگر همه کس میداند. اما اکبر گفته بود هر بند انگشتش را یکی ساخته. هر تاری از موهای سرش را یکی ساخته. آنوقت بچة تو دل زیور مال اوست یا مال جزیرهایها. آتشی شده بود. گلویش خشک شده بود ودرد میکرد. گویی یکی بیخ گلویش را گرفته بود زور میداد. بهزور کوشش کرد که کمی تف قورت بدهد اما دهنش خشک بود. ترس و بیزاری و زبونی از تو سرش بیرون میپرید. خیره به چادر کامیون نگاه میکرد. توی چادر خیس شده بود و چکههای درشت آب ردیف هم، مثل تیرة پشت آدم، توی سقف آن لیز میخورد و تو نور چراغ بازی میکرد. بعد پیش خودش فکر کرد: ” شاید بچه سفید دربیاد. یا خدایا به حق گلوی تیرخوردة علی اصغر حسین که بچه تو دل زیور سفید بشه.”
اما اکبر ول کن نبود. تازه شکار خودش را پیدا کرده بود. میخواست بیچارهاش کند. دوباره تنباکو زیر لبش گذاشت و با صدای آزاردهندهای گفت:
“اما خوشم میاد که مرجون تا میتونه میدوشدش. هرچی کهزاد کلاه کلاه میکنه میبره میریزه تو دس مرجون که به خیال خودش خرج زیور بکنه. هر چی قاچاق میکنه و از هر جا که حلال حروم میکنه میده واسیه زلف یار.”
سپس لبهایش را با کیف بهم فشار داد و کمی تف با فشار زور داد تو تنباکوی زیر لبش. بعد آنرا دوباره پس مکید و بویش را تو سروکلهاش ول داد. کمی از تفش را خورد و باقی را بشکل آب لزجی که زرد بود روی عدلهای پنبه افشاند. آنوقت دنبال حرفش را گرفت.
“سیاه خان تو چن ساله زیور میشناسیش؟ از وختیکه تو خونیه با سیدونی نشسن دیگه؟ فایده نداره. تو باید زیور رو اونوختیکه من دیدمش میدیدیش. اونوخت زیور زیور بود. حالا پوست و استخوان شده. چار پنجسال پیش یه وکیل باشی امنیهای بود اسمش میرآقا بود. این زیور را که میبینیش از فسا ورداشتش اوردش دشتسون که بفروشدش به عربهای مسقطی. اما خود میرآقا پیش پیش کارش رو خراب کرد و سوراخش کرد. واسیه همین بود که عربها نخریدنش. اونا کارشون خریدن دختره. بیوه نمیخرن. چه دردسرت بدم، زیور تو دست میرآقا انگشتر پا شد و واسیه خودش میپلکید. بعد دس به دس گشت.
اول رئیس امنیه دشتی خدمتش رسید. بعد همه. این مرجون با میرآقا رفیق جونجونی بود. برای اینکه میرآقا هرچی قاچاق میآورد بوشهر بدست همین مرجون تو بازار آبشون میکرد. تو مرجون رو خوب نمیشناسیش. از او زنهایه که سوار و پیاده میکنه. خلاصه میرآقایی ماموریت بندر لنگه پیدا میکنه. وختیکه میخواس با مرجون حساب وکتابش صاف کنه این زیور رو کشید رو حسابش و فروختش به مرجون پنجاه تومن و خودش ورداشتش بردش ساخلو اجیر نومه ازش گرفت به اسم مرجون که آب نخوره بی اجازة مرجون. مرجونم یواشکی چند ماهی تو خونیه خودش تو محله بهبهونیها روش کار کرد. اما اونوخت مخصوص بچه تاجرا و گمرکیا بود. تا زد و زیور عاشق میرمهنا شد و تریاک خورد و گندش که بالا اومد مرجون فرستادش آبادان تو “دوب” و به صفیه عرب دو ساله اجارش داد. من دفه اول تو “دوب” آبادان دیدمش.”
سیاه اکنون دیگر صدای اکبر را از خیلی دور میشنید. مثل اینکه صداها بال درآورده بودند و مثل خفاش تو سر و صورتش میخوردند و فرار میکردند. سبک شده بود. گویی داشت تو هوا میپرید. دهنش باز بود و تندتند نفس میکشید. چشمانش هم بود. آهسته خورخور میکرد.
***
وقتیکه کهزاد رسید بوشهر نصف شب گذشته بود. باران مانند تسمه تو گردهاش پایین میآمد. لندلند کشدار و دندان غرچههای رعد از تو هوا بیرون نمیرفت. هوا دودهای بود. رعد چنان تو دل خالی کن بود که گویی زیر گوش آدم میترکید. رشتههای کلفت و پیوستة باران مانند سیمهای پولادین اریف از آسمان به زمین کشیده شده بود. توفان دل و رودة دریا را زیر و رو کرده بود. موجهای گنده پرکف مانند کوه از دریا برمیخاست و به دیوار بلند ساحل میخورد و توی خیابان ولو میشد.
کهزاد از پیچ آب انبار قوام پیچید و نزدیک کنسولگری انگلیس رسید. یک چمدان کوچک خیس گلآلود تو دستش بود. سرش را انداخته بود پایین جلو پایش نگاه میکرد. سر و رویش خیس و لجنمال شده بود. رختهایش گلی بود. خیس خیس بود. هر دو پایش برهنه بود. توی لالههای گوشش و گردنش لجن نشسته بود. شل و لجن باران تو سرش خیس خورده بود. مثل این که لجن از سرش گذشته بود.
برابر کنسولگری که رسید دلش تند و تند زد. آهسته تو تاریکی به خودش گفت “رسیدم”. بعد خندید. آنوقت سرش را بالا کرد و به بیرق “کوتی” نگاه کرد. دگل بیرق خیلی بلند بود. باران خورد تو صورتش و آب رفت تو چشمهاش. زود سرش را انداخت پایین. اما در همان نگاه کوتاه و بریده فانوسهای سرخ دریایی را توی کمر کش بیرق دید. دو تا فانوس مسی یغور بالای فرمن دگل بیرق جا داشت. نور فانوسها سرخ بود. رنگ خون تازه بود. کهزاد از دیدن فانوسها دلش خوش شد. از این چراغها تا خانة زیور راهی نبود. پیش خودش خیال میکرد:
“ببین اینا وختیکه بالای دگل هسن چقده کوچکن. وختیکه میارنشون پایین نفتشون کنن هر یکیشون قدیه بچة هف هش سالن. حالا مثه آتش سیگار میمونن. نه از اینجا مثه آتش سیگار نمیمونن. از تو دریا، از تو “غاوی” مثه آتش سیگار میمونن. مگه یادت رفته وختیکه از بصره میومدی شب بود اینا مثه آتش سیگار میموندن. وختیکه میارنشون پایین قد یه بچة هف هش سالن. حالا دیگه حتم زاییده. شنبه و یکشنبه باد میخورد. دو روز تو مشیله خوابیدم. شد چن روز؟ نمیدونم. حالا حتم زایید. میریم شیراز.
با بچم میریم شیراز. بچة خود من که مثه یه دونه گردو انداختم تو دل زیور. مرجونم میبریمش شیراز. بی او مزه نداره. باید بیاد شیراز با من تا اونجا سر به نیسش کنم. یکجوری سرش بکنم زیر آب و گم و گورش کنم که خودش بگه آفرین. حالا دیگه وختشه. دیگه زیور جاکش نمیخواد. خیلی آسونه. میشه سگ کشش کرد، مثه آب خوردن. من با این زن صاف نمیشم.”
باز هم یواش و از خود راضی خندید.
برق کج و کولهای تو آسمان بالای دریا پرید. همه جا روشن شد. موجهای دریا مثل قیر آب شده در کش و قوس بود. حبابهای باران روی کف زمین جوش میخورد. رو دریا کشتی نبود. بلمهای خالی که کنار دریا بسته بودند مثل پوست گردو رو آب بالا و پایین میرفتند. بوی خزههای ترشیده دریایی تو هوا پر بود. میان دریا فانوسهای شناور دریایی با موجها زیر و رو میشدند و تا نور سرخشان سوسو میزدند.