داستان کوتاه «چای دارچین»1- هایپرکلابز

MOZHGAN ZAREH 9 سال پیش
داستان کوتاه «چای دارچین»1- هایپرکلابز هایپرکلابز :

هوا آنقدر سرد بود كه وقتی صندلی تاشو و سكو ؛ را از پشت كولش زمین گذاشت دیگر نمی توانست صاف بایستد ؛ خشك شده بود از سرما . دسته پلاستیكی ساك لوازم سلمونی هم به دستش چسبیده بود ؛ انگار از اول با او به دنیا آمده بود . مجبور شد چنـد بار دستش را باز و بسته كند تا دستهء ساك از گرمای دستش دل بكند و روی پیاده روی یخ زده جلوی حمام بیافتد.

پیش خودش گفت : اصلا" معلوم نیست امروز توی این "سوز سگ كش" كسی حمام كنه ! چه برسه بشینه با سرو تن نیمه خیس موهاشو اصلاح كنه ؟

آهسته روی سكو نشست ؛ مطمئن بود ؛ با اینكه روی سكو پارچه چسبانده الان از سرما یخ زده ؛از توی جیب نیم تنه با سختی جعبه سیگار" اشنو ویژه" را در آورد و فكر كرد : كاش پلاستیك دور دستم بپیچم ؛ اگر یك مشتری هم به تورم بخوره ؛ با این دست یخ زده چطور قیچی را دست بگیرم ؟.
جعبه سیگار "اشنو ویژه" را باز كرد و روی دو زا نو گذاشت و با تیغ نصفه ای كه در قوطی داشت ؛ یك سوم یك سیگار را برید و برای زدن چند پوك كوچك آن را روی چوب سیگاركهنه اش سوار كرد. كبریت را كه روشن كرد از زور سرما ؛ حرارت كوچك و ناتوان كبریت را مثل یك مشعل حس كرد. با یك پك عمیق سیگار را روشن كرد ؛ كبریت به واسطه پكی كه او زد شعله ور تر شد.

بر خلاف همیشه كبریت را تكان تكان نداد و دور نینداخت؛ آنقدر نگهش داشت تا شعله كبریت به نوك انگشتانش رسید یا كمی بیشتر ؛ كمی نوك انگشتان یخ زده اش سوخت ؛ نه نسوخت ! گرم شد ! آنوقت با یك فوت آرام كه همزمان دود سیگارش را هم بیرون میداد كبریت را خاموش كرد. از حرارت دهانش و دود سیگار و دود كبریت سوخته ؛ شكل عجیب و غریب زیبائی ساخته شد كه او را به یاد چیزی انداخت كه یادش نبود چه بود ؛ اما حتما" یك چیزی بود ! یك چیزی مربوط به یك زمانی كه از یادش رفته بود و ناگهان به یادش می آمد و باز میرفت.

به خودش لعنت فرستاد كه چرا كله سحر راه افتاده و آمده ؛ بیخود و بی جهت در این روز سرد و یخبندان نشسته توی خیابان . اما اگر نمی آمد چه میكرد. یك استغفراللهی گفت و با دو تا دست روی دو زانوی خودش كوبید ؛ تاپ؛ تاپ - تاپ؛ تاپ. احساس كرد آنقدر یخ زده كه اگر یكبار دیگر روی زانوها بكوبد ؛ حتما" می شكننــد.

از دور دو مرد میان سال؛ را دید كه آهسته آهسته به سمت حمام می آمدند . پیش خودش گفت : خدا كند به من رحم كنند و یك سرو صورتی اصلاح كنند! یك موئی مرتب كنند.. مردها به سمت در حمام در حركت بودند و از دور سری به رسم سلام و علیك و آشنائی برای او تكان دادند . دقیق كه نگاه كرد ؛ دید موئی هم ندارند كه برای اصلاح بیایند. از حالت نیم خیز سلام و علیك ؛ به حالت نشسته برگشت . سكو به سرعت برق یخ كرده بود ؛ چوب سیگار هم به انگشتش چسبیده بود. از این چند پكی كه زده بود لذت نبرده بود . چوب سیگار را با ضرب از انگشتش كند و داخل قوطی سیگار گذاشت.

سرما هیچوقت اینقدر اذیتش نكرده بود . با خودش فكر كرد: زودتر چراغ كوچولوی توی كوله بارش را روشن كند یك قوری چایی دم بكند ؛ چائی دارچین معروفش را ؛ همان كه برای سرگرم كردن مشتری می ریخت. اینبار شاید خودش سرگرم می شد و گذران وقت را ملتفت نمی شد. كتری كوچولو درون ساك سلمونی جا خوش كرده بود؛ اول از بالای ساك كمی با دلسوزی به كتری نگاه نگاه كرد و بعد انگار بچه كوچولوی قنداقی را از ساك بیرون می آورد؛ به آرامی كتری لعابی زرد كمرنگ كوچولو را از ساك در آورد.

مانند چراغ جادو ؛ دستی به دو طرف بدنه كتری كشید و به آرامی آن را روی زمین گذاشت؛ چراغ فیتیلیه ای كوچولوئی كه همیشه همراهش بود و جوری آن را گوشه ساك می گذاشت تا نفتش نریزد ؛ را به آرامی در آورد و كنار دستش گذاشت ؛ هنوز هم از بس روی لعاب آبی رنگ بدنه اش را دستمال میكشید ؛ طوری برق میزد انگاری همان روز اول كه خریده بودندش! مثل جهیزیه تازه عروس همیشه برایش عزیز بود؛ همدم و مونسش بود از روزهای جوانی تا حالا ......
از پدرش برایش مانده بود ؛ پدرش سلمانی قابلی بود ؛ جلوی حمام دهنه بازار می نشست و كاسبی اش حسابی سكه بود ؛ مشتری هایش پیرو جوان بر نمیداشت.

چایی اش هم حرف نداشت .... تازه چند روزی بود كه این چراغ نفتی كوچولو را خریده بود كه عمرش كفاف نداد ..... . خلاصه شد ارث پسر ؛ همراه با قیچی و ساك و بقیه چیزهائی كه همراه خودش برای زدن ریش و سبیل و موهای مشتری هایش میبرد..... با پدر كه برای كار راه می افتادند همیشه " پسر" محسوب می شد ؛ حتی وقتی مادر پیر زیر كرسی تمام كرد و بعد پدر به یكماه نكشیده از غصه دق مرگ شد ؛ او "پسر سلمونی پیر" حساب می شد .

حالا خودش هم در نیمه راه پیری بود ؛ یك لحظه كه نگاه كرد دید تمام روزهای عمرش را روی این صندلی تاشو در كنار این چراغ فیلتیلیه ای و كتری لعابی گذرانده ؛ گرمی جان و دلش را از اینها گرفته و هر بار با روشن كردن چراغ خاطره ای در ذهنش روشن و زنده می شد. تنها تفاوتش با " سلمانی پیر " نداشتن پسری بود كه همراه و هم كلام و هم دردش باشد.

تازه به یادش آمد هیچوقت به فكر ازدواج نیافتاده بود و غیر از روزهای اول بلوغ و جوانی كه دختر همسایه را زیر چشمی و باخجالت نگاه میكرد و دستپاچه میشد دیگر تمام وقت حواسش به دست پدر بود و اینكه چطور قیچی را مانند " پرنده ای سرزنده " دور سر مشتری حركت میداد. احساس كرد همینطوری كه به كتری لعابی نگاه میكند ؛ چراغ فیتیله ای كوچك در دستش منجمد شده و به انگشتانش چسبیده . با ذلت چراغ یخ كرده را از دستش جدا كرد و روی زمین گذاشت .....

تازه فهمید كه پنجه های پایش یخ زده ؛ در دل فكر كرد : اگر" ننه " خدابیامرز زنده بود یك آش آماج درست میكرد تا مغز استخونم گرم میشد ؛ بعدش هم زیر كرسی میخوابیدم و از خونه بیرون نمی آمدم !. با یك "هـــــای" گرم و كشیده و داغ ؛؛ وسط دستهایش ؛ كمی از گرمای ماسیده دهانش را به دستانش رساند . احساس كرد تمام بدنش مور مور میشود ؛ دلش میخواست یك چایی بخورد و یك چرت بخوابد ؛ پلكهایش روی هم میرفت و برمی گشت . نگاهش به در حمام افتاد ؛ دو پیرمرد از حمام بیرون آمده بودند و با كارگر حمامی خداحافظی میكردند .آنقدر كاسبی در این سوز و سرما كساد بود كه كارگر حمامی تا جلوی در به بدرقه آنها آمده بود .

به خودش هی زد كه؛ اگر اینها بیایند یك كاسبی كردی !! دست بجنبون قیچی و بساط رو از ساك در بیار آقا.

درست جمله های پدر پیر از مغزش گذشت ؛ انگار كنارش ایستاده بود . توی این هوا یك مشتری هم نعمت بود . اما پیرمردها قصد دل كندن از كارگر حمامی را نداشتند ؛ آنها هم از كسادی كاسبی حمام برای درد دل و گوش مفت گرفتن از كارگر استفاده میكردند .

از روشن كردن چراغ و دم كردن چای پشیمان شد ؛ همینطور كه پلكهایش را روی هم میگذاشت فكر كرد : اگر این پیرمردها بیایند و صفایی به سرشان بدهند كه خوب وگرنه اول : قهوه خانه و دیزی و چای ؛ بعد هم خانه . یاد حرفهای مادر خدابیامرزش می افتاد : كاش همسری ؛ سری ؛ همدمی ؛ ذاق و ذوقی داشتی ! هم من سرگرم میشدم هم وقتی من نباشم و رفتنی شدم ؛ یك نفر یك كاسه آبگوشت برات می گذاشت ؛ كه " قوقو " نیایی خونه.

زمستون كرسی روشن میكرد برات ؛ تابستون یك شربت خاكشیر دستت میداد. . . . اما این حرفها را خیلی دیر گفت !! و قبل از اینكه بتواند آستینی بالا بزند و پسر را داماد كند از دنیا رفت و نه ذاق و نه ذوقی برای پسر جور شد و نه عروسی برای خود پیرزن؛ كه یك روز هیچكس تا عصری كه پدر و پسر از جلوی حمام آمدند از مرگ تنها و بی صدای او در خانه خبردار نشده بود .

احساس سوزش یخ و تیزی ؛ روی بینی باعث شد چشمانش را به آرامی باز كند و همانطور كه سرش را به دیوار تكیه داده بود به آسمان نگاه كرد ............ بــرف ! دانه های سفید و چرخان برف از آسمان روی صورتش می ریختند . همینطور كه به آسمان نگـاه میكرد با خودش گفت : خوابم می آید ؛ با این سرمای لعنتی ؛ كاشكی زیر كرسی بودم ............... و چشمانش را به آرامی بست.

احساس سرما و خواب آلودگی آنقدر در بدنش شدید شده بود كه وقتی چشم باز كرد؛ متوجه شد اثری از پیرمردهای جلوی حمام در كوچه نیست....... اما مهم نبود به فكر زن و بچهء نداشته اش بود و زندگی سراسر قیچی و چای دارچین و خرده موهایی كه همیشه به خاطر سر به زیریش جلوی چشمانش رژه میرفتند.

متوجه شد دستانش سنگین و یخ زده اند ؛ نگاه كه كرد دید هنوز چراغ فیتیله ای را روی زمین نگذاشته و سرما و برف ؛ دست و چراغ را " ید واحده " كرده و سنگین روی پاها انداخته .. چراغ را روی زمین گذاشت و به سختی بعد از زدن چند كبریت فتیله های كوچولو را روشن كرد ؛‌و با آخر كبریت نصفه سیگاری هم روشن كرد. به خودش گفت : همیشه كه نباید چایی دارچین را برای مشتری درست كنم ؛ امروز خودم مهمان خودم . ته سیگار را با انگشت اشاره و شصت محكم به سمت جوی آب پرتاب كرد ؛ از این ژست خوشش می آمد ؛ پدر همیشه آخر سیگار را اینطور پرتاب میكرد و برای او كه در گذشته پسر بچه ای بیش نبود حركتی بود دیدنی و خلاقانه !

به سختی و یخ زدگی تمام از جا بلند شد و از شیر آب یخ زده نزدیك حمام كتری لعابی را آب كرد ؛ آبی كه به سختی از لای گونی های پیچیده شده به سر شیر یخ زده آرام آرام در كتری می ریخت ؛ امسال كه مادر نبود او هنوز شیر آب جلوی حوض كوچك خانه را گونی پیچ نكرده بود ؛ دعا دعا كرد تا به خانه برمیگردد شیر آب نتركد ! ...... كتری لعابی روی سه فتیلیه ای اعتماد به نفس زیادی به او داد.....از قوطی آهنی كوچولوی توی ساك كمی چای خشك برداشت و در قوری گل سرخی كوچولو ریخت و از ظرف كوچولوی پلاستیكی كه عكس "یك دختر ژاپنی" كه با شرم و حیا یك بادبزن جلوی صورتش گرفته بودو لبخند میزد " روی آن چاپ شده بود كمی دارچین درون قوری ریخت.

همیشه بعد از دیدن عكس دخترك ژاپنی روی قوطی احساس دیدن یك آشنا یا فامیل نزدیك را داشت و این هم حال خوشی برایش ایجاد میكرد .اما اینبار لبخند دخترك ژاپنی محبت كمتری داشت ....

روی سكوی پارچه ای نشست و باخودش فكر كرد : برای چی در این برف و سرما اینجا نشسته ام ؟؟؟
بعد از خودش پرسید: حالا مگه توی خونه كی منتظرمه ؟؟ چی منتظرمه ؟؟؟؟؟
و در حال همین سئوال و جوابها با خودش بود كه بوی دارچین را از قوری حس كرد ؛ نه خیر! آب هم به ذلت در گوشه سرد این خیابان میخواست جوش بیاید .....

برف باز شدید شده بود ..... ناگهان شروع به خندیدن كرد ؛ با خودش ؛ تصور میكرد كه از دور خودش را نگاه میكند . قوز كرده روی سكوی كوچولو و كنارش هم سه فیتیله ای كه رویش یك كتری لعابی و قوری گل سرخی كوچولویی پر از چایی دارچین بود .... حالا از ساك چرمی كهنه كنار دستش میگذشت ؛ چقدر این تصورات او را یاد تابلوی" پیرمردی " كه در قهوه خانه می دیــد می انداخت ...

تابلوی پیرمردی كه به یك میز تكیه داده بود كه رویش یك استكان چای قند پهلو بود و پیرمرد درحالی كه می خندید چوپوق می كشید. اما آن پیرمرد شاد بودو خندان و معلوم بود از ثمره زندگیش لذت برده بوده ؛ یا شاید لبخندش این را نشان میداد ؛ حتی معلوم نبود چه كاره است ؟ شاید قهوه چی ؛ شاید باغبان ؛ اما هر كه بود؛ شاد بود و خوشحال ...... خوش به حالش......

منبع :http://www.seemorgh.com/culture/2086/157374.html

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب