هایپرکلابز :
شمع های خونچکانِ انا الیه راجعون
محمدکاظم بدرالدین
بر دقیقه های امروز چه رفته است که شعرهای مقدس، سکوتِ سوگ در دل دارند و قلم های حدیث نگار، زهر فراق بر جگر.
امروز، زخم دار کدام پیام اندوهناک است که رنگ تیره عزا همه جا جاری است. زمین را بنگر که تب دار انگورهای فریبنده است؛
آسمان را بنگر که اشک ریز مرثیه های رضوی است!
دنیای تمام دلدادگان، پر شده است از شمع های خونچکان «انا الیه راجعون».
کدامین دست شفابخش می تواند، این همه آوای سوزناک نیشابوری را تسلا دهد؟!
تو نیز چند قدمی از خودت بیرون بیا ای دل، تا کمی از شور خالصانه عشاق را بهره ببری. می دانم آ شفته ای، ولی خودت را برسان تا پای آیینه کاری های مغموم و رواق های داغدار! در میان جماعت نیایشْ نوش، بوی روشن گریه جریان دارد. می دانم ای دل، رمقی در پایت نمانده، ولی هر طور شده، خودت را به آبی ترین دریای رئوف برسان و تلفظ روحانی زیارت نامه را از خدا بخواه! آغازش اشک، پایانش اشک.
پنجره ای رو به توس
سودابه مهیجی
کجایی؟ ای شفای عاجل! تعبیر خواب های گره گشا! تقدیر دلتنگی های به ستوه آمده از خویش! کجایی ای شرق شهید! امام عشق های آهوانه! کجایی که امشب، مردد اندوه ها و خواسته ها و نداشته های خویشم؛ مردد زمین گیری و بی بالی و بی پر بودن. من پرواز می خواهم، من بی فاصلگی تا تو را می خواهم.
امشب پرآشوب و هنگامه خیزم، امشب مویه خوان و مرثیه پردازم. هر طرف شب، دامن دلم را به گوشه ای از آسمان تاریک سنجاق می کند و من از نمی دانم کجای اندوه، صدای جام شوکرانی را می شنوم که قصد لبان تشنه تو را دارد.
کجایی سجاده نشین شام شهادت؟! کجایی خسته تمام سالیان غمخواری انسان؟! بیا دلشوره مرا قضاوت کن که درست بلافاصله، از نام تو آغاز می شود و در لحظه های به نزدیکت رسیدن، سکوت می کند و لبخندِ خشنودی می شود. پلکی بزن به روی بغض های بی مونسم! دعاهای گریبان دریده من، امشب باید سر بر ضریح تو بگریند وگرنه، سحرگاهان، پنجره من رو به هیچ خورشید فروزنده ای گشوده نخواهد شد.
آسمان به پا خاسته است و به سمت مشرق می رود. ستاره هایش را از فرط اضطراب جا گذاشته و پابرهنه، در افق ها به سمت تو می آید. ماه، مغرب گهواره خویش را رها کرده و رهسپار خاوران امشب است. بادهایی که خطوط تمام درخت ها را قطع کرده اند و بوی تو را به دست دارند، به خانه سرازیر می شوند. من چه کنم در این میان که پریشان خاطر روایت اندوهم و هیچ قاصد بادپایی، دلم را و روحم را بر شانه نمی گیرد و به پرواز، تا جانب تو نمی آورد؟
استخاره تسبیح امشبم، اشارتی به تاک های خیانت و جنایت است. حدیث جام تلخ جفاپیشه، حدیث دعای دلگیر عجل وفات که اجابتش را کسی به سوی مهر تو، زهر تزویر می آورد و تو سر تسلیم به جانب عشق فرو می بری و شراب شهادت می نوشی. امشب حرفی اگر بگویم، تمام تفصیل حادثه رنگ پریدگی توست، شرح گریختن فرشتگان جامه دریده از بهشت که سراغ خانه تو را از خداوند بگیرند و در زمین به پرستاری خون جگر فرو ریخته به خاک، بشتابند که دیر است و خداوند خود، سر شعله خیز عشق را بر دامن می گیرد و پیکر رشادتِ از آتش ها گذشته و در خون غلتیده را به منزلگاه انس خویش می برد.
هیچ کس راه به شهادت تو نداشت. تنها ادامه عشق، ادامه تو، در کرانه های وداع نشست و درهای خانه را قفل سکوت زد تا صدای نجوای آخرین، از این نقطه تاریخ به گوش نامحرم هیچ ادوار و قرونی نرسد. کسی چه می داند وصیت تو در گوش او چه بود. کسی چه می داند کدام راز نهفته را در سینه اش گذاشتی و رفتی. تنها دیوارهای بی حواس، گریه پایانی چشمان شبیه به هم را دیدند که در تقرب عاشقانه شان، یکی ادامه دیگری بود و حدس روزهای سخت آینده خود را در جراحت رو به قبله پدر می دید.
پرده های سیاه سر در گریبان، پنجره های بی روزن، و خانه های بی رونق، دلتنگ سجاده و سجده تو می شد و مردمانِ همه در خواب، رویای روز دیگری را در سر می پروراندند که گندم های بی دردسر، درو کنند و سفره های بی زحمت بیندازند و لقمه های بی لیاقت در دهان بگذارند. من کجا بنشینم در این شب عمیق؟! کجا بایستم که جا برای دلْ آشوب من نیست. جای اضطراب من، امشب در بارگاه تسلای توست. امشب، تعلقم را به این اتاق، به این شهر انکار می کنم. دلشوره دارم ای بزرگ مرد؛ دلشوره زخم خوردن تو. مرا به خود برسان که باید سخنی از غزل های نگفته را همین امشب در آغوش تو بگیرم! مرا ناگهان کن در زیارت رخساره ات! مرا برگزین از خیل مراثی بی امید و بی نوید! من از آن خود نیستم؛ من هدیه ای به گلدسته های توام؛ دخیلی گره خورده در گیسوان مسلم عاشقی. حتی اگر مرده بی سرنوشتی هستم، به نام صدایم کن که محشور شوم در حوالی اعجاز عیسوی تو! معجزه ات مبارک باد بر من!
من اینک مصرانه، عشق را فقط و فقط در شهری می جویم که نامش شبیه شهادت است. من اکنون، تنها و تنها جغرافیای خوش بختی را محدود به مرزهای این شهر می دانم؛ شهری که در هیچ جای مسیرهای باد و بارانش، هراس بر پیکرم نمی وزد و بیگانگی به محض آغاز دروازه هایش، دست از سرم برمی دارد و می میرد؛ شهری که آشناست، با لهجه چادر گریه دار من، با کفش های همیشه در راهم که از هر جای دنیا راهشان به سمت این دیار کج می شود؛ به سمت صراط مستقیم؛ به سمت سرزمین بی دغدغه.
من این شهر را زادگاه تقدیر خویش می دانم؛ زادگاه آرزوها و دلخوشی هایم؛ بهشت خنده های ابدی و اشک های بی پایان؛ پردیس شفا و تهی شدن از درد و برازنده شدن برای تمام پیرهن های مبارک باد!
ای شهر! ای حریم آسوده خاطری! من از تو پرم، از من خالی نباش! از من رو نگردان! شانه خالی نکن که شانه های من، زیر بار دل به تو بستن می شکند. مرا اهل حوالی این حال و هوای خجسته کن. مرا مقیم قدمت آسمان پرنده خیز خود بدان! مرا هم لهجه حاجت روایان این دور و بر کن. من ناشناس نیستم؛ نمک پرورده این خاک دامن گیر و این دیار دلستانم. ای سراپرده برگزیدگی! در خیابان های مأنوس تو، من خانه بر دوش و غریبه نیستم. خانه زاد کرامت سلطان این ولایتم، فراخوانده پادشاه این ملک، سرسپرده سلیمان این کبریا.
بالا بلند! فرمانروای قلمرو استجابت ها و عنایت ها! خودت بگو کدامین کبوتر تو اینک پس از این همه عمر، مرا نمی شناسد؟ کدامین کنج قصر بی نهایتت، نقشی از ردپای زائرانه من در خاطرات خود ندارد؟ کدامین زاویه ضریح، بی بوسه بغض های من مانده؟ بگو کجای خانه ات، اشکی از گریه های مدام من فرو نچکیده؟ بگو کدامین گره گاهِ دخیلْ زارانِ حوالی تو، انگشتان ملتمس مرا در نیافته است؟
تجربه هایی از ملکوت حضور تو در من است؛ کلماتی که توجیه وجاهت زندگی است در چشم عالمیان؛ واژگانی که توصیه مصلحت آمیز توست برای دانستن و فهمیدن خداوند. گوشه هایی از لیاقتِ تو را داشتن، با من است که تنها به یمن عشق رخ داده؛ تنها به یاری دلدادگی وگرنه هرگز پای فلج مانده نیازم، به این سلامت طواف، قد نمی داد و صحت رؤیاهایم به تحقق های زودهنگام رو نمی کرد.
اینک، کبوتران مبعوث تو بر سرم گرد خوش بختی می ریزند و پروانگان از روی چادر فرشتگانی که جارو به دستِ حیاط خانه تواند، روی صدای دعا خواندن من می نشینند و آمین می گویند. من این سعادت محض را به التماس و زاری، از خداوند خویش جاودانه و بی زوال طلب می کنم!
تو ای ولی نعمت حاجت به دستان بی سرنوشت! ای امام پابرهنگان کویر عشق! هر آنچه خارزارِ مسیر عالم را، تو پیش پایم گلستان کن که دانسته ام هرگز مرا از ضمانت چشمان تو گریزی نیست. تو را که دارم، چرا جاده های اشتباه، خانه ام را، مقصد حیاتم را از من بدزدند؟ به تو می اندیشم تا مشام دلم را به سمت رایحه درست ترین گام ببری! خیالات قدیم هراس را از یاد برده ام، آرامش کنار تو، قدمتی بایسته تر دارد. تو پیش از تمام دلواپسی های من بوده ای. پس ترس هایم را باید به سکوت فرا خوانم.
برای هزارمین بار می گویم، سوگند به حقیقت صبر و دوام استجابت! سوگند به بی ریایی عشق و برملایی اشک های حزین! سوگند به لحظه ای که بزنگاه، نیاز و عجز را در می یابی و بلافاصله بی دریغ اعجاز را رونمایی می کنی! سوگند به تمام رأفتِ بر من فرا رسیده ات! خواهش های مرا از تو هیچ پایانی نیست، ای حوصله پایدار خداوندی! درد مرا پایانی نیست، عشق مرا تمام نیست، نام تو را بردن، بی انتهاست و تو را آرزو کردن، کرانی ندارد. «این راه را نهایت، صورت کجا توان بست...».1