هایپرکلابز : مدتی است دلتنگم. دلتنگ زن بودن، مادر بودن، همسر بودن.
دلتنگ اینکه بتوانم یک روز مثل بسیاری از زنها، صبح با آرامش از خواب بیدار شوم. بدون هیچ نگرانی برای بچهام صبحانه درست کنم. کنارش بنشینم تا صبحانه بخورد. روپوشش را تنش کنم و دست در دست هم به مدرسه برویم و در طول راه به حرفهایش گوش کنم و به سؤالات بیپایانش پاسخ دهم.
دلم میخواهد یکبار مثل یک خانواده همه باهم به مهمانی برویم. با یک ماشین. یا اصلاً نه با تاکسی یا اتوبوس. سهتایی من و شوهر و فرزندم در خیابان قدم بزنیم و باهم وارد مهمانی شویم. نه اینکه شوهرم جدا با ماشین خودش و من و تنها با آژانس. هرکدام ازیکطرف و بچه طفلکی هم این وسط سرگردان تا بالاخره یکی از ما به سراغش برویم. دلم میخواهد شوهرم اولین نفر باشد که لباس مجلس را بر تن من میبیند نه اینکه پس از همه مهمانها خستهوکوفته نگاهی به من بیندازد و بگوید: این لباس را کی خریدی که من ندیدم؟
دوست دارم یک روز بدون فکر کردن به جلسههای پیدرپی و پروژههای مختلف و مسئولیتهای عجیبوغریب محل کار، فقط خودم باشم. یک زن با تمام مسئولیتهای زنانه. بروم در آشپزخانه و یک غذای واقعی بپزم. همبرگر سرخ کردن و مرغ کباب کردن که نشد آشپزی. دلم میخواهد یک کوه سبزی بخرم. پاککنم، بشورم، خردکنم. بادمجان سرخکنم. دلمه بپیچم و یک سفره پهن کنم به زیبایی سفرههای مادر و مادر شوهرم و همه زنهایی که هنوز سلیقه و کدبانوگری را فراموش نکردهاند.
آخ آنقدر دلم میخواهد یک روز بدون توجه به نگاه عجیب دیگران، یک چادر گلدار خوشگل از همانهایی که نشانگر زن ایرانی است سرم کنم و بروم درختهای جلوی خانه را آب بدهم و چند نفس عمیق بکشم و لذت ببرم از بوی خوب خاک.
دلم مهمانی میخواهد. یک مهمانی واقعی که همه فقط برای آنکه دلتنگ هم شدهاند دورهم جمع میشوند. بدون دغدغه اینکه چی بپوشم و چکار کنم تا به چشم بیایم. از آن مهمانیهایی که در خانه مادربزرگها بود. آدمهایی مهربان و شاد که میگفتند و میخندیدند و چای مینوشیدند. از آن محفلهایی که صد برابر کلاسهای تمدد اعصاب و سیدیهای آرامش روان به آدم روحیه میدهد.
دلم میخواهد یکشب بدون ترس از اینکه صبح خواب بمانم با خیال آسوده کنار شوهر و بچهام بنشینم. برای کودک تنهایم قصه بگویم و نوازشش کنم تا به خواب رود و من ساعتها بهصورت زیبایش نگاه کنم.
دلم برای خودم تنگشده. خودی که مدتهاست فرصت نکردهام سراغش بروم و به خواستههایش عمل کنم. دلم برای خیلی چیزها تنگشده. خیلی چیزها!