موضوع انشاء: تابستان خود را چگونه گذراندید؟- هایپرکلابز

سعیده شریفی 8 سال پیش
موضوع انشاء: تابستان خود را چگونه گذراندید؟- هایپرکلابز هایپرکلابز :

موضوع انشاء این هفته ما این است: تابستان خود را چگونه گذراندید؟ من امسال تابستان عجیبی داشتم. بلافاصله پس‌ازاینکه کارنامه خود را گرفتم، پدر و مادرم گفتند من دیگر بزرگ‌شده‌ام و کلاس چهارم را تمام کرده‌ام و باید علاوه بر درس چیزهای دیگر هم یاد بگیرم. پدرم می‌گفت: یک پسر باید ورزش بلد باشد و مادرم می‌گفت: باید کلاس زبان و نقاشی بروم. درست مثل پسرخاله و پسرعمه‌ام. مادرم همیشه می‌گوید دوست ندارد از علی و داریوش (همان پسرخاله و پسرعمه) عقب بمانم.
من دوست داشتم کلاس فوتبال بروم. ولی پدرم گفت: والیبال بهتر است و الان والیبالیست‌ها وضعشان خوب است. من نمی‌فهمیدم وضع من در بزرگ‌سالی چه ربطی به والیبال دارد. چون من دوست دارم بزرگ که شدم یک مغازه ساندویچی بازکنم. البته این را بلند نگفتم چون یک‌بار که به آن‌ها گفته بودم خیلی ناراحت شدند. مادرم گفت: ساندویچی شغل خوبی نیست. ولی به نظر من خیلی هم خوب است. من این‌قدر آقایی که سر کوچه ساندویچی دارد دوست دارم. یکی دو بار که مامان از اداره دیر آمده بود و من پشت درماندم با پول‌هایم ساندویچ خریدم و او برای من بیشتر از بقیه فلافل گذاشت. من هم وقتی بزرگ شوم برای بچه‌ها بیشتر فلافل توی نان می‌گذارم.
ببخشید داشتم از تابستان می‌گفتم. خلاصه مامان و بابا بعد از زنگ زدن به چند آموزشگاه و قیمت گرفتن و حساب‌وکتاب به این نتیجه رسیدند که می‌توانند در سه کلاس اسم من را بنویسند. زبان انگلیسی و نقاشی و والیبال. من هیچ‌کدام این‌ها را دوست نداشتم ولی والدینم گفتند: باید به حر ف آن‌ها گوش کنم چون آن‌ها صلاح من را بهتر می‌دانند.
خلاصه برنامه تابستان من این‌طور شد که صبح ساعت هشت‌تا ده کلاس زبان داشتم. ده تا دوازده نقاشی به خانه می‌آمدم. ناهار می‌خوردم و یه خورده بازی می‌کردم ولی به مامان می‌گفتم ظهرها می‌خوابم. چون وقتی مامان زنگ می‌زد اصرار داشت که بخوابم تا برای کلاس ورزش سرو حال باشم ولی من بعضی روزها نمی‌خوابیدم و بازی می‌کردم. بعد از ساعت پنج‌تا هفت کلاس والیبال و تا می‌رسیدم خانه ساعت می‌شد هشت. سه روز در هفته این‌طوری بود و سه روز دیگر از صبح در خانه تنها بودم و مامان و بابا می‌گفتند باید زبان بخوانم و نقاشی بکشم و تمرین کنم.
بدترین چیز می‌دانید چی بود. اینکه برنامه کلاس‌های من با اضافه‌کاری مامان و بابا فرق داشت؛ یعنی روزهایی که من کلاس داشتم آن‌ها زود به خانه می‌آمدند و روزهایی که من تنها بودم دیر.
راستش من دوست داشتم حداقل در تابستان بیشتر پدر و مادرم را ببینم. ولی آن‌ها می‌گفتند: اگر از الآن از اوقات فراغتم خوب استفاده کنم در آینده موفق خواهم شد. تازه مامان گفت: از پاییز بیشتر در اداره کار می‌کند تاکمی پول جمع کند و تابستان سال بعد من را کلاس تقویتی ریاضی هم بگذارد!
ولی من اصلاً دوست ندارم تابستان ریاضی بخوانم. اصلاً من دوست دارم نجاری یاد بگیرم. نزدیک کلاس نقاشی یک نجاری هست. آن‌قدر از بوی چوب و صدای اره خوشم می‌آید. یک روز که سرویسم دیر آمده بود ایستادم و کارش را نگاه کردم. قطعه‌های بزرگ چوب را می‌برید و تراش می‌داد. وقتی فردا دیدم با همان چوب‌ها یک کمد درست کرده و کنار مغازه گذاشته آن‌قدر ذوق کردم. چند روز بعد دیدم همان مغازه یک کاغذ به شیشه زده و نوشته (به یک کارگر ساده نیازمندیم).
وقتی آن شب به مامان جریان را گفتم، آن‌قدر عصبانی شد و گریه کرد. مرتب می‌گفت: من برای تو جان می‌کنم ولی تو قدر نمی‌دانی! راستش اصلاً از کار بزرگ‌ترها سر در‌نمی‌آورم! تازه مامان تا فردا هم با من حرف نزد.
بگذریم. در این تابستان چند روز هم به شمال رفتیم و برگشتیم. خوب بد نبود. ولی مشکل اینجاست که ما همیشه به شمال می‌رویم. من در جغرافی خوانده‌ام که کشور ما خیلی بزرگ است و کلی شهر دارد ولی نمی‌دانم چرا ما فقط به شمال می‌رویم. من این‌قدر دوست دارم یاسوج را ببینم. چون یک عکسی از یاسوج دیده‌ام که خیلی قشنگ است. ولی بابا به این حرف من خندید. نمی‌دانم چرا همه‌چیزهایی که من دوست دارم مامان را عصبانی می‌کند و بابا را می‌خنداند!
آخرهای تابستان بود که امید را دیدم. امید همکلاسی من است که پدر ندارد. مادرش در خانه کارهای مختلف می‌کند و به قول خودش خداروشکر وضعشان بد نیست. از امید پرسیدم تابستان چه‌کار کرد؟
او گفت: مادرش با یک کارگاه عروسک‌سازی قرارداد بسته و عروسک‌های نصفه‌کاره را به خانه می‌آورده و آن‌ها باید عروسک‌ها را کامل می‌کردند. امید گفت: توی شکم عروسک‌ها الیاف می‌کرده و چون دستش کوچک بوده عروسک‌های کوچک را تندتر از مادر درست می‌کرده و برای همین توانسته‌اند کلی عروسک درست کنند. امید از مدل‌های مختلف عروسک که دیده بود حرف می‌زد و اینکه بیشتر تابستان کنار مادرش عروسک درست کرده و همزمان برنامه‌های تلویزیون و سی‌دی‌های کارتون را نگاه کرده.
وقتی فکر می‌کنم می‌بینم این‌طوری تابستان خیلی بیشتر خوش می‌گذرد که کنار مادرت باشی و عروسک درست کنی و کارتون ببینی. کاش اداره‌ها هم تابستان تعطیل بود یا حداقل مادرهایی که بچه‌دارند تعطیل بودند تا بیشتر پیش بچه‌هایشان باشند یا مادرها نمی‌خواستند زیاد پول دربیاورند تا بچه‌هایشان موفق باشند. من که هنوز هم فکر می‌کنم آن آقای ساندویچی که این‌همه مهربان است یا آقای نجار که از چوب چیزهای خوشگل درست می‌کند از معلم زبان بداخلاق ما که چهار زبان بلد است موفق‌تر هستند. چون بچه‌های محل همه آقای ساندویچی را دوست دارند ولی هیچ‌کدام از بچه‌های کلاس معلم زبان را دوست نداشتند.
این بود انشای من در مورد تابستان که خیلی سخت و عجیب گذشت.
سعیده شریفی
شهریور 1394

منبع :http://hyperclubz.com
6 نفر این را می پسندند
مشاهده 0 دنبال کننده
در حال نمایش 1 دیدگاه از 1 دیدگاه
مجيد عباسي مجيد عباسي شديدا زيبا بود ....... موفق كسي است كه جاي بيشتري در دلهاي پاك دارد!
8 سال پیش
1 

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب