داستان کوتاه/ بی پول و پولدار- هایپرکلابز

سعیده شریفی 8 سال پیش
داستان کوتاه/ بی پول و پولدار- هایپرکلابز هایپرکلابز :

پرده اول اتاق مشاور
زن با ناراحتی یک ریز و پشت سر هم حرف می‌زند. گاهی وسط صحبت‌ها گریه‌اش می‌گیرد. آرام دستمال را گوشه چشمش می‌گذارد و بااحتیاط اشک‌هایش را پاک می‌کند بعد به‌سرعت آینه کوچک را از کیفش درمی‌آورد و صورتش را نگاه می‌کند تا آرایشش مشکلی پیدا نکرده باشد. در هنگام حرف زدن تند تند دست‌هایش را تکان می‌دهد و به همین خاطر صدای ظریف برخورد دست بند و ساعت و النگو مثل موسیقی متن صحبت‌هایش شده است. مشاور به‌دقت گوش می‌کرد ولی از پراکنده‌گویی‌های زن چیزی نمی‌فهمد. برای اینکه خط سیر صحبت را در دست بگیرد می‌گوید: خوب صبر کنید. اگر درست متوجه شده باشم مشکل اصلی شما با همسرتان دقت نظر او در پول خرج کردن است؟
زن از جا می‌پرد و می‌گوید: آقای دکتر بگویید خسیسی! دقت نظر چیه! شما فکر می‌کنید همین دعوای هفته پیش ما سر چی بود؟ رفتم کلاس ورزش اسم نوشتم. کار بدی کردم؟ همه می دونیم که ورزش برای سلامتی لازمه. باید شهریه بدم، لباس بخرم، کیف و ساک از این خرت‌وپرت‌ها. ولی شوهرم (بغض می‌کند) انتظار داره من با همون لباس ورزشی‌هایی که دارم برم ورزش کنم. اصلاً فکر نمی کنه خوب بچه‌ها چی می گن! مریم و نسرین دوستان صمیمی من هستند آقای دکتر در یک‌ترم ورزشی حداقل ده دست گرم‌کن می‌پوشند. همه هم مارک‌دار. جنس خوب الکی که نیست. آن‌وقت من فقط می‌خواهم یکدست لباس و کفش بخرم باید دعوا بشه! آقای دکتر اصلاً ارزش داره. تازه می خوام از حراجی خرید کنم. کل وسایلی که می خوام فقط می شه پنج میلیون تومن. آخه پنج میلیون تومن هم پوله!
پرده دوم خانه مادر
زن جوان کنار مادرش نشسته و تند و تند حرف می‌زند. مادر ساکت است و فقط گوش می‌دهد. می‌داند در این‌جور مواقع نباید چیزی بگوید. زن حرف می‌زند، گاهی صدایش بلند می‌شود. گاهی گریه می‌کند. معلوم است که خیلی ناراحت است.
مامان دیگه صبرم تمام‌شده. این مرد خسیسه! فکر کن من تازه سه‌ماهه عروس این خانواده شدم، تولد بچه برادر شوهرمه، می خوام دودست لباس بخرم می گه لازم نیست! تولد بچه جاری بزرگمه! با اون همه اداواطوارش. تولد تو سالن پذیراییه بعد همه می‌آییم خونه. من می گم یه لباس تو سالن بپوشم یکی تو خونه. شوهرم می گه یک دست لباس بیشتر نمی‌خرم. تو این‌همه لباس‌داری. یه چیزی بپوش. فکر کن مامان جاری من هفته‌ای یک‌بار پیش مشاور می ره تا آرامش داشته باشه برای یک دست لباس ورزشی پنج میلیون تومن پول می ده آن‌وقت من می خوام دودست لباس مجلسی بخرم فقط یک‌میلیون و نیم شوهرم قبول نمی کنه! چقدر من بدبختم!
پرده سوم سالن پذیرایی
زن تند و سریع بین میزها می‌چرخید و پذیرایی می‌کرد. ظرف‌های میوه را پر می‌کرد. چای و شربت و بستنی تعارف می‌کرد. متحیر بود که چطور این آدم‌ها دلشان آمده برای یک تولد این‌قدر پول خرج کنند. آهی کشید و نگاهی به دختر کوچکی کرد که همه این مراسم به خاطر تولد شش‌سالگی‌اش بود. با خودش فکر کرد چقدر زندگی او با دختر هفت‌ساله خودش فرق می‌کند. نگاهی به میزها کرد و وقتی مطمئن شد چیزی کم و کسر نیست با نگرانی به دفتر مدیر سالن رفت و گفت: ببخشید. می‌خواستم اگر بشه من شب‌های بیشتری به سالن بیام. پول لازم دارم. اگر شما اجازه می‌دهید من و شوهرم هفته‌ای یک‌شب بیشتر بیایم مشکلمون حل می شه. صاحب‌خانه اجاره را زیاد کرده و ما اگر شیفت بیشتر نیایم پول کم میاریم. فکر کنید یک‌دفعه صد هزار تومن گذاشته رو اجاره! صد هزار تومن که پول کمی نیست!
پرده آخر گوشه‌ای از همان سالن پذیرایی
دختربچه وسط سالن می‌رقصید و همه برایش دست می‌زدند. مادرش از همه بیشتر ذوق می‌کرد. بزرگتر ها دورش جمع شده بودند و برایش شادباش می‌ریختند. همه سرگرم بودند و هیچ‌کس حواسش به دختربچه دیگری نبود که در کنار سالن ایستاده بود و با حسرت به بچه‌ای نگاه می‌کرد که فقط یک سال از خودش کوچک‌تر بود. دختر خدمتگزار سالن با خودش فکر کرد می‌کرد اگر کمی از این پول‌ها مال او بود می‌توانست آن کیف خوشگلی که در مغازه دیده بود برای مدرسه بخرد. ناگهان در آن شلوغی یک ده هزار تومنی جلوی پایش افتاد. دخترک نگاهی به اطرافش کرد و آرام اسکناس را برداشت. نگاه تیزبین پیری سالخورده حرکت دختر کوچک را دید. سعی کرد طوری پول‌ها را روی زمین بریزد که در دسترس دختر کوچک باشد. دخترک دفعات بعد راحت‌تر پول‌های روی زمین را جمع می‌کرد. بعد از مدتی به گوشه‌ای رفت و با خوشحالی پول‌ها را شمرد. بانوی سالخورده با بشقابی کیک به گوشه سالن رفت و گفت: کیک خوردی؟ و همراه با بشقاب کیک یک تراول پنجاه‌هزار تومنی دردست بچه گذاشت. دخترک وحشت‌زده دستش را عقب کشید و گفت: نه خانم ببنید چقدر پول جمع کردم. این‌ها کافیه! حالا می تونم یک کیف خوشگل برای مدرسه بخرم. نگاه کنید سی هزاااار تومن! پول کمی نیست! امشب خیلی پولدار شدم!
سعیده شریفی
شهریور 1394

منبع :http://hyperclubz.com
8 نفر این را می پسندند
مشاهده 0 دنبال کننده
در حال نمایش 1 دیدگاه از 1 دیدگاه
مجيد عباسي مجيد عباسي چي بگم والا ، متاسفانه زندگي (فعلا) همينه شايد هم يه روزي بهتر بشه (شايد هم بدتر ، فقط خدا ميدونه)
8 سال پیش
1 

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب