هایپرکلابز : از وقتی خودم را شناختم عاشق لباس عروس بودم. وقتی به عروسی میرفتیم همه هوش و حواسم به مدل لباس عروس بود و کوچکترین جزئیات آن را به خاطر میسپردم. نوجوان که شدم سعی میکردم در جریان آخرینمدلهای لباس عروس باشم و وقتی به سن ازدواج رسیدم یقین پیدا کردم که داماد باید برای من یک لباس زیبا و منحصربهفرد بخرد. روز خواستگاری هم وقتی به اتاق رفتیم تا با نوه عمه مادرم که خواستگارم بود صحبت کنیم به او گفتم هیچکدام از مراسم برایم مهم نیست و هیچ نظری در مورد خرید و حلقه و سالن و شام عروسی و فیلم و عکس ندارم ولی لباس برایم مهم است و دلم میخواهد همان مدلی که در ذهنم هست برایم دوخته شود. داماد هم پذیرفت و من که آنقدر مدل لباس در ذهن داشتم طرحی کشیدم و سراغ خیاطی رفتیم که خواهرشوهرم معرفی کرده بود و خلاصه من به آرزویم رسیدم و یک لباس زیبا به تن کردم و عروس شدم.
ولی قضیه به اینجا ختم نشد من در رمانها خوانده بودم که در خارج برخی لباس عروسها نسل در نسل در خانواده میماند و دختر لباس مادر را در هنگام عروسی میپوشد. پس تصمیم گرفتم از لباسم بهخوبی نگهداری کنم و آن را برای فرزندم که آرزو داشتم دختر باشد نگهدارم.
با همین افکار بود که یک چمدان تهیه کردم و لباس قشنگم را با تور سر و کفش عروسیام داخلش گذاشتم. هر سه ماه یکبار هم چمدان را باز میکردم و یک روز لباس و چمدان را هوا میدادم تا خراب نشود. گاهی لباس را میپوشیدم و جلوی آینه راه میرفتم و لذت میبردم.
سالها گذشت حالا شش سال بود که عروسی کرده بودم و یک دختر چهارساله داشتم. دخترم عاشق روزهایی بود که من چمدان را باز میکردم و لباس را آویزان میکردم تا هوا بخورد. آن روزها دختر عزیزم ساعتها مینشست و لباس را تماشا میکرد. آرام به پارچه لطیفش دست میکشید. تور را روی سرش میانداخت و گلهای پایین لباس را نوازش میکرد. من هم شاد و خوشحال میگفتم: این لباس را برای تو نگه میدارم تا وقتی عروس شدی بپوشی.
دخترم هیچوقت چیزی نمیگفت تا آن روز خاص. خوب یادم هست که نزدیک عروسی برادرم بود. ولی روز رسیدگی به لباس عروسم را در هیچ شرایطی فراموش نمیکردم. لباس را تکان میدادم و زیرورو میکردم و کیسههای پوست خشکشده لیموترش را که برای پیشگیری از بید زدن در چمدان میگذاشتم درمیآوردم که دوباره دخترم آمد. با نگاهی زیبا به لباس خیره شد و گفت: مامان نمی شه الآن این لباس را بپوشم؟ گفتم: نه عزیزم. وقتی عروس شدی میپوشی ایشالله.
-مامان من کی عروس می شم؟
گفتم: ایشاالله بیست سال دیگه!
دخترکم اخمی کرد و گفت: بیست سال؟ خیلیه! من تا اون وقت حوصلهام سر می ره!
بعد رفت. خشکم زد. به فکر فرورفتم. در خوشبینانهترین حالت دختر من بیست سال دیگر عروس میشد. شاید آن موقع این لباس را دوست نداشته باشد. شاید نخواهد جشن عروسی بگیرد. شاید شوهرش لباس دیگری را بپسندد. شاید... شاید... در یکلحظه کوتاه هزاران فکر ازسرم گذشت. من داشتم این شوق و علاقه کودکانه را برای آرزویی که در چند کتابخوانده بودم نابود میکردم. من همه این سالها برای روزی که نمیدانم چه زمانی است تلاش میکنم. اصلاً شاید من آن موقع نباشم یا دخترم خودش همهکارهای عروسیاش را بدون مشورت با من انجام دهد. کاری که خودم در بسیاری از موارد با پدر و مادرم کردم. فکری به ذهنم رسید. من باید از لحظه استفاده میکردم و اجازه میدادم دخترم همین الآن از این لباس لذت ببرد.
سراغ دخترکم رفتم و گفتم: عزیز من برای عروسی داییاش چی دوست داره بپوشه؟
دو چشم زیبا برق زد و لبان کوچکش به خنده باز شد و گفت: لباس عروس!
-دوست داری این لباس را اندازت کنم؟
چشمان زیبا حالتی پرسشگر به خود گرفت: مگه می شه؟
-چرا نشه! به قول بابا کار نشد نداره!
دودست کوچک که بر گردنم حلقه شد و بوسه گرم دخترم هدیه زیبایی بود که دریافت کردم.
تصمیمم را گرفته بودم و دلیلی نداشت دستدست کنم. با خواهرشوهرم که چند خیاط آشنا داشت تماس گرفتم و لباس را برداشتم و سراغ آنها رفتم. برایشان سخت بود که از لباس عروس یک لباس کوچک درآوردند و تمام تلاششان را بکنند تا مدل دامن آنکه دخترم عاشقش بود به هم نخورد. ولی گفتم که این مسئله برایم مهم است و قیمتش هرچه باشد میپردازم. این درست جملهای بود که شش سال پیش شوهرم به خیاط گفته بود. شوهرم دوست داشت من لباس موردعلاقهام را بپوشم و شاد باشم. من آن زمان بهخوبی درک کردم که قیمت لباس برای شوهرم سنگین بود ولی شادی من برایش مهمتر بود. حالا من هم میخواستم دخترم را به هر قیمتی شده شاد کنم. فکر کردم من میتوانم مجلس عروسی برادرم را بالباسهایی که دارم بگذرانم و با این صرفهجویی دخترم را همین حالا شاد کنم.
شب عروسی برادرم، دختر کوچک من شادترین کودک جشن بود. او با آن لباس زیبا و توری که به سر داشت چون فرشتهای در مجلس میدرخشید ولی چیزی که قشنگی او را دوچندان میکرد نگاه محبتآمیز و خندههای شادمانه او بود. آن شب شوهرم گفت: ناراحت نیستی که لباست را تکهتکه کردی؟
من فوراً و بدون لحظهای فکر کردن گفتم: اصلاً. این خندههای شاد ارزشش را داشت.
در همان لحظه دخترم با شادی به کنار ما آمد و گفت: بابا همه می گن لباس من از لباس عروس هم خوشگل تره!
شوهرم با شیطنت گفت: راست می گن به خدا! اگر می دونستند چقدر پول بابت این لباس دادهشده!
خیلی خوشحال بودم. خیلی زیاد؛ زیرا یاد گرفته بودم هرگز شادی امروز را برای روزی که شاید هرگز نیاید و اگر هم بیاید ممکن است ما نباشیم هدر ندهم.
سعیده شریفی
مهرماه 1394