داستان کوتاه/ یک پیغام بی‌پاسخ- هایپرکلابز

سعیده شریفی 8 سال پیش
داستان کوتاه/ یک پیغام بی‌پاسخ- هایپرکلابز هایپرکلابز :

باحالی بد وارد خانه شدم. سرم گنگ بود. پاهایم توان نداشت. بی‌اراده به سمت سماور رفتم. خاله‌ام گفت: تو بشین من چای درست می‌کنم. مثل یک عروسک شده بودم که هرکس هر کاری می‌گفت انجام می‌دادم. قدرت تفکر و تصمیم‌گیری نداشتم. باورم نمی‌شد. رفته بودیم بهشت‌زهرا، مادرم را به خاک سپرده بودیم و برگشته بودیم. همه برگشته بودیم به‌جز مادر. بغض گلویم را گرفت. بی‌اراده اشک‌هایم سرازیر شد. خواهرم آمد و درحالی‌که خودش اشک می‌ریخت گفت: گریه نکن!
دخترخاله‌ام لیوانی آب به دستم داد. سعی کردم آرام باشم. دایی‌ام گفت: گریه نکنید. فاتحه بخوانید. ندای صلوات و طنین سوره حمد فضای خانه را پر کرد. آدم‌های مختلف می‌رفتند و می‌آمدند ولی خانه خیلی خالی بود. وقتی پدر فوت کرد این‌طور نبود. مادر بود و با حضورش خانه را گرم می‌کرد. ولی حالا خانه بدجوری خالی بود. یک‌دفعه چشمم به چراغ پیغام‌گیر تلفن افتاد که چشمک می‌زد. دکمه را فشار دادم و پیغام پخش شد. یکی از دوستان قدیمی مادرم بود. از آن دوستانی که زمانی باهم همسایه بودیم و بعد از تغییر منزل ما و آن‌ها ارتباطش را با مادرم از طریق تلفن حفظ کرده بود. مادرم و او هرچند ماه یک‌بار تماس داشتند و ساعتی باهم صحبت می‌کردند.
حالا آن خانم تماس گرفته بود تا حال مادر را بپرسد! در پیغامش گفته بود: آن دفعه گفته بودی حالت خوب نیست. زنگ زدم حالت را بپرسم. انشا الله که بهتر شده باشی.
صدای آن خانم که در خانه پیچید همه ساکت شدند. خواهرم برخاست گوشی را برداشت و به دوستمان زنگ زد و درحالی‌که سعی می‌کرد آرام باشد. به‌تدریج توضیح داد که بیماری مادر بدتر شده و دیروز به رحمت خدا رفته و تازه از مراسم خاک‌سپاری‌اش برگشته‌ایم و در گرفتاری‌های دیروز فراموش کرده‌ایم به او خبر بدهیم. واقعاً هم همین‌طور بود. با آن سردرگمی که داشتیم هیچ‌کدام به یاد این دوست تلفنی مادر نبودیم تا خبرش کنیم.
آن خانم محترم بسیار متأثر شد و گفت: حتماً به دیدن ما می‌آید. هنوز نیم ساعت نشده بود که دوست مادر به خانه آمد. سال‌ها بود او را ندیده بودم. او هم مثل مادر پیر شده بود. ولی چیزی که چهره‌اش را شکسته‌تر نشان می‌داد تأسف و تأثر عمیقی بود که در تک‌تک خطوط چهره‌اش خانه کرده بود. دستانش به‌شدت می‌لرزید و مرتب تکرار می‌کرد یک ماه پیش که با مادر صحبت کرده، مادر به او گفته که بیمار است و او می‌خواسته بیاید و دوستش را ببیند ولی گرفتار بوده و امروز و فردا کرده و اصلاً فکر نمی‌کرده دیگر نتواند او را ببیند.
اشک‌هایش سرازیر و بود و به خاطر کوتاهی در دیدار، خودش را ملامت می‌کرد. اندوه او بی‌پایان بود. بار یک پشیمانی بزرگ به‌اندازه تمام یک ماهی که می‌خواسته به دیدن مادرم بیاید و نیامده بر دوشش سنگینی می‌کرد و احساس می‌کرد این بار را هرگز نمی‌تواند بر زمین بگذارد. غم آن زن مهربان آن‌قدر بزرگ بود که همه ما مشغول دلداری او شدیم و توجیه کردیم که همه گرفتارند وزندگی‌ها سخت شده و سعی کردیم مهمانمان راکمی آرام کنیم. اشک‌های دوست مادرم اندک‌اندک آرام شد. ولی هنوز غم سنگینی در چشم‌هایش خانه داشت. موقع رفتن جلوی عکس مادر کمی مکث کرد. دستی بر چهره دوستش کشید و رفت. احساس کردم شانه‌هایش خمیده‌تر شده. جلوی در خانه ایستاد و با بغض گفت: من را ببخشید. باید زودتر می‌آمدم.
دوست مادر رفت و مرا با دنیایی فکر تنها گذاشت. دکمه پیغام‌گیر تلفن را فشار دادم و دوباره آن پیغام را گوش کردم. پیغامی که هرگز جوابی ندارد. چراکه دیر شده بود. فکر کردم چقدر فرصت‌ها زود می‌گذرد. چند دوست و فامیل هست که می‌خواهم سراغی از آن‌ها بگیرم و کوتاهی می‌کنم. به یاد تأثر دوستمان افتادم و پشیمانی که تا ابد همراهش خواهد بود. تصمیم گرفتم برای همراهی با دوستان و آشنایان هرگز کوتاهی نکنم. چون می‌دانستم تحمل بار پشیمانی خیلی خیلی سخت است. چیزی که به‌وضوح در چشمان دوستمان دیدم. جلوی عکس مادر ایستادم. به‌صورت مهربانش نگاه کردم و گفتم: هنوز هم دارم از تو درس می‌گیرم. دستی به چهره زیبایش کشیدم و از خدا خواستم هیچ پیغامی را بدون پاسخ نگذارد.
سعیده شریفی
آبان 1394

منبع :http://hyperclubz.com

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب