هایپرکلابز :
انگشتهایش در هم گرهخورده بود. دانههای درشت عرق روی پیشانیاش دیده میشد. به خاطر خشکی دهان خیلی سخت حرف میزد.
گفت: من اصلاً آدم خوبی نیستم چون هیچوقت به فکر خانوادهام نبودم. تا بیستوسه چهارسالگی تنها کاری که کردم درس خواندن بود از صبح تا شب فقط درس میخواندم!
مشاور پرسید: چرا درس میخواندی؟
مرد: چون خانوادهام دوست داشتن پسرشان درسخوان باشه. وقتی فارغالتحصیل شدم سریع رفتم سرکار مرتب کارکردم و کارکردم.
مشاور: چرا فقط کار میکردی؟
مرد: چون خانوادهام دوست داشتند کارمند خوبی باشم و سرم به کار گرم باشه! بعد از چند سال ازدواج کردم. آنوقت دو نوبت کارکردم و درگیری هام بیشتر شد!
مشاور: چرا کارت را بیشتر کردی؟
مرد: چون خانوادهام اینطور دوست داشتند! البته این فقط هفت هشت سال اول زندگی بود. بعد یکی از شغلها را کنار گذاشتم.
مشاور: تصمیم خیلی خوبی بود. چرا این کار را کردی؟
مرد: چون خانوادهدوست داشتند. همسرم و بچهها میخواستند ساعت بیشتری خانه باشم تا در کارها کمک کنم! ولی اینها اصلاً مهم نیست. مشکل این است که الآن خانوادهام از من راضی نیستند. آنها از من میخواهند....
مشاور سخن بیمارش را قطع کرد و بهآرامی گفت: فکر نمیکنی بهتره کمی هم به خودت و علایقت فکر کنی!
مرد با چهرهای مضطرب به مشاور نگاه کرد و گفت: یعنی خانواده ام اینطوری بیشتر دوست دارند؟؟!!
سعیده شریفی
مهر 1393