داستان / خودت باش- هایپرکلابز

سعیده شریفی 7 سال پیش
داستان / خودت باش- هایپرکلابز هایپرکلابز :

هیجده سالم بود و تازه دیپلم گرفته بودم که برادر بزرگم تصمیم به ازدواج گرفت. همه بزرگان فامیل از خاله و عمه خودم و خاله و عمه مادر و پدرم و مادربزرگ‌هایم می‌گفتند که خانواده عروس خانواده بسیار خوبی هستند و به همین دلیل همه دست‌به‌کار شده بودند تا من را برای جشن عروسی آماده کنند. تعجب نکنید من تک دختر خانواده بودم و عزیز دل همه و حالا همه تلاش می‌کردند نور چشم خانواده را که من باشم طوری برای جشن عروسی آماده کنند که حتماً بتواند نظر یکی از فامیل عروس را جلب کند و شوهر مناسب پیدا کنم!
چشمتان روز بد نبیند چه روزهای پر افت‌وخیزی داشتیم. رفتارها و صحبت‌های خانم‌بزرگ‌های فامیل برای من بسیار عجیب بود. راستش من دختر ساده‌ای بودم. کسی که فقط به فکر درس خواندن بود و آن زمان توانسته بودم با معدل خوب دیپلم بگیرم و درست دو ماه مانده به عروسی برادرم جواب کنکور آمد و توانسته بودم در رشته موردعلاقه‌ام یعنی مهندسی برق قبول شوم و فقط به فکر دانشگاه بودم. تمام لباس‌های من بلوز و شلوارهای ساده بود و تا آن زمان کفش پاشنه‌بلند نپوشیده بودم. حالا همه در ژورنال‌ها به دنبال یک لباس مجلسی عالی و شیک برای من می‌گشتند. پاساژها را زیر پا می‌گذاشتند تا از آخرین‌مدل‌ها غافل نباشند تا من می‌خواستم حرفی بزنم همه یک‌صدا می‌گفتند: تو بچه‌ای و عقلت نمی‌رسد.
خلاصه روز عروسی برادرم رسید و من همراه کوچک‌ترین خاله‌ام به آرایشگاه رفتیم و دستورات لازم از طرف خاله جان صادر شد و آرایشگر مشغول کارش شد. چند ساعت بعد وقتی به آینه نگاه کردم خودم را نمی‌شناختم. بعد از پوشیدن لباس و کفش که دیگر وحشت کردم! راه رفتن با آن کفش‌های پاشنه‌بلند برایم غیرممکن بود. ناخن‌های مصنوعی بلند روی انگشتانم سنگینی می‌کرد و نمی‌توانستم به‌راحتی چیزی را بردارم. لباس بلند و مجلل زیر پایم گیر می‌کرد و از رنگ‌هایی که روی صورتم بود خجالت می‌کشیدم.
به هزار مصیبت خودم را به سالن رساندم و پیش از آمدن مهمان‌ها پشت میزی که نزدیک درب ورودی بود مستقر شدم تا کمتر مجبور به رفت‌وآمد شوم. سرتان را درد نیاورم جشن عروسی برادرم به‌خوبی و خوشی برگزار شد ولی من اصلاً لذت نبردم. تمام مدت در گوشه‌ای نشسته بودم و به صحبت‌های بزرگان فامیل گوش می‌کردم که از محاسن من به فامیل عروس و مخصوصاً آن‌هایی پسر داشتند می‌گفتند.
بعد از عروسی هم همه این خانم‌ها خوشحال بودند که مأموریت خود را به‌خوبی انجام داده‌اند و من حتماً چند خواستگار خوب خواهم داشت و به‌زودی با این فامیل خوش‌نام، وصلت خواهم کرد.
ولی پیش‌بینی همه آن‌ها غلط از آب درآمد. نه‌تنها خواستگاری سراغم نیامد، بلکه زن‌برادر هم از من فاصله گرفت. درست متوجه ماجرا نمی‌شدم، پیش از جشن عروسی من و زن‌برادرم رابطه خوبی باهم داشتیم ولی بعد از جشن او خیلی رسمی شده بود. آن روزها گذشت و من مشغول درس و دانشگاه بودم و به‌تدریج رابطه‌ام با زن‌برادرم بهتر شد. او چند بار غیرمستقیم اشاره‌کرده بود که برخی از فامیل به او گفته‌اند که من از ازدواج آن‌ها خوشحال نیستم ولی او متوجه شده که آن‌ها اشتباه می‌کنند. دلیل فامیل هم برای حرف‌هایشان قیافه مغرور من در شب عروسی بود! خوشبختانه آن‌قدر با زن‌برادرم صمیمی شده بودم تا جریان لباس و آرایش وحشتناک شب عروسی را برایش تعریف کنم و تازه کلی به این موضوع می‌خندیدیم.
تا دو سال گذشت و خواهرزن برادرم عروس شد. آن موقع بیست‌ساله بودم و درگیری‌های درس و کار نیمه‌وقتی که داشتم از من یک دختر پخته ساخته بود؛ یعنی آن‌قدر بزرگ‌شده بودم که اجازه ندهم دیگران برای ظاهر من تصمیم بگیرند. البته خانم‌های دلسوز پیشنهادهای خود را مطرح می‌کردند ولی من آن‌قدر تجربه داشتم که ضمن احترام به آن‌ها طوری رفتار کنم که خودم دوست دارم.
در روز جشن یکدست لباس ساده با کفشی معمولی پوشیدم و موهایم را ساده و مرتب آراستم و با یک آرایش ملایم در سالن حاضر شدم. آن روز خیلی به من خوش گذشت. راحت به این‌سو و آن‌سو می‌رفتم و هر چیزی که دلم می‌خواست می‌خوردم. نه نگران پاشنه‌های کفشم بودم نه ناخن مصنوعی‌ها مزاحم بود. شب خیلی خوبی بود. درست که خاله و عمه و مادربزرگ کلی سرم غر زدند که آن لباس برازنده من نبود و آبروی آن‌ها برده‌ام ولی به من خیلی خوش گذشت و از همه جالب‌تر برخلاف تصور همه دو هفته بعد از عروسی خواهرزن برادرم، یکی از اقوام به خواستگاریم آمد.
دوباره شور و ولوله‌ای برپا شد ولی من بازهم طبق علاقه خودم لباس پوشیدم. بعد از چند جلسه رفت‌وآمد و زمانی که تقریباً ازدواج من قطعی شده بود، مادر داماد حرف جالبی زد. او خطاب به مادرم گفت: دو سال پیش ما تعریف دختر شما را زیاد شنیده بودیم. ولی وقتی در عروسی پسرتان ایشان را دیدیم، فکر کردیم خیلی مغرور هستند والا زودتر خدمت می‌رسیدیم.
مراسم عروسی من به‌خوبی و خوشی برگزار شد و من مطابق سلیقه خودم لباس و آرایشم را انتخاب کردم. اکنون سال‌ها از آن زمان می‌گذرد و من برای مادر شوهر مهربانم جریان لباس عروسی برادرم را تعریف کرده‌ام و او اکنون می‌داند که آن قیافه عجیب‌وغریب من سلیقه بزرگان فامیل بوده است. حالا خودم دو دختر بزرگ دارم که در دبیرستان درس می‌خوانند و سعی می‌کنم به آن‌ها بیاموزم که تا وقتی‌که علائق آن‌ها کسی را آزار نمی‌دهد مطابق سلیقه خود رفتار کنند و چهره واقعی خود را به دیگران نشان دهند.
هر وقت با دخترانم در مورد این مسائل حرف می‌زنم شوهرم به شوخی می‌گوید: حرف مامان را گوش کنید. می‌خواهید یک عکس از مامان نشانتان بدهم تا ببینید چهره غیرواقعی مامان چقدر ترسناک است. بعد درحالی‌که از خنده ریسه می‌رود می‌گوید: منظورم عروسی خان‌داداش است.
همیشه در این لحظات از خوشی دلم غنج می‌رود و با عشق به همسرم نگاه می‌کنم که با شور و حال خاصی جریان عروسی برادرم و لباس من را برای فرزندانمان تعریف می‌کند و جالب‌تر از همه اینکه بچه‌ها هیچ‌وقت از شنیدن این غصه که هر دفعه کمی هم‌تغییر می‌کند خسته نمی‌شوند!
سعیده شریفی
آذر 1394

منبع :http://hyperclubz.com
17 نفر این را می پسندند
مشاهده 0 دنبال کننده
در حال نمایش 2 دیدگاه از 2 دیدگاه
مريم رنجبر مريم رنجبر سلام سال نو مبارک امروز فرصتی دست داد تا داستانک هایتان را بخوانم بیشتر انها را پسندیدم امیدوارم باز هم از نوشته هایتان بخوانم
7 سال پیش
امید قنبری امید قنبری احسنت
7 سال پیش
1 

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب