هایپرکلابز :
حدود سی سال پیش بود که برادرم برای گذراندن یک دوره آموزشی به اروپا رفت. آن زمان اینهمه وسیله ارتباطی نبود. وقتی کسی به خارج میرفت ممکن بود تا چند هفته از او بیخبر باشی. حتی همه در خانه تلفن هم نداشتند و اینیک موضوع کاملاً عادی بود. خلاصه برادرم که رفت همه نگران و دلتنگ بودیم ولی از همه بیشتر نامزد او که دخترخالهام میشد بیتابی میکرد. دو سه هفته بعد داییام که در منزل تلفن داشت خبر داد که برادرم تماس گرفته و حالش خوب است و دو روز بعد دوباره تلفن میزند. قرار شد همه در ساعت خاص خانه دایی باشیم تا با سفرکرده خود حرف بزنیم. آن روز و ساعت خاص رسید و ما در یک قرار ناگفته خیلی کوتاه با برادرم حرف زدیم و از اتاق بیرون آمدیم تا دخترخالهام در تنهایی راحت با نامزدش حرف بزند.
چند دقیقه بعد عروس جوان به ما ملحق شد. شاد و سرحال با گونههای گلانداخته از عشقی پاک.
مردها برای سرکشی باغچه به حیاط رفتند و ما خانمها مشغول خوردن چای بودیم که متوجه شدم دخترخالهام قیافهاش در هم رفت. اول توجهی نکردم ولی عروس جوان هرلحظه غمگینتر میشد. پرسیدم: چیزی شده؟
با بغض جواب منفی داد. حالا آنقدر حالش دگرگون بود که همه متوجه شدند. خالهام با نگرانی گفت: طوری شده؟ شوهرت چیزی گفت؟
با شنیدن کلمه شوهر دخترخاله طاقتش تمام شد و اشکهایش سرازیر شد. یکدفعه بلوایی برپا شد. همه فکر کردیم که اتفاق وحشتناکی افتاده که زنبرادرم با گریه گفت: فرهاد (برادرم را میگفت) تا یک ماه دیگر نمیتواند تلفن بزند و من الآن یادم افتاد که خیلی چیزها را به او نگفتم.
مادرم پرسید: مثلاً چی به او نگفتی؟
-به او نگفتم در اداره ارتقا گرفتم. عصرها کلاس زبان میروم. سرویس چینی جهازم را خریدم. کتابی را که به من هدیه داده بود خواندم و تمام شد...
عروس خانم گریه میکرد و حرفهایی را که در دلش مانده بود میگفت که من با تعجب پرسیدم: پس تو به فرهاد چی گفتی؟
دخترخاله سرخ شد و به منمن افتاد و سرش را پایین انداخت.
مادربزرگ که تا آن لحظه ساکت بود گفت: حتماً بهش گفتی که دلت براش تنگشده؛ مواظب خودش باشه؛ دوست داری این دوره زودتر تمام بشه و فرهاد برگرده و آخر هم گفتی که دوستش داری؟
زنبرادرم با شنیدن این حرفها سرختر شد و درحالیکه اشکهایش را پاک میکرد سرش را به علامت تائید تکان داد. مادربزرگ برخاست و با مهربانی عروس جوان را در آغوش کشید و گفت: عزیزم نگران نباش. تو حرفهای مهم را به فرهاد گفتی. وقتی او بداند که تو اینجا دلتنگش هستی؛ فراموشش نکردی و دوستش داری؛ نیروی کافی را برای ادامه راه به دست میآورد. تو مهمترین چیزها را به او گفتی. نگران نباش برای گفتن بقیه حرفها همیشه فرصت هست. مهم این است که این حرفها ناگفته نماند.
مادربزرگ این حرفها را گفت و بزرگترین درس زندگی را به ما داد و رفت.
سعیده شریفی
دیماه ۱۳۹۴