هایپرکلابز : ده دوازده سالم بود که زمین خوردم و مفصل مچ دستم از جا دررفت و آسیب دید. خوب یادم هست که پدر و مادرم چقدر من را دکتر بردند و نگران درمان من بودند. آن روزها مادر کنارم مینشست و آرامآرام دستم را ماساژ میداد. بالاخره دوران درمان تمام شد ولی آن آسیب باعث شد مچ دست چپم ضعیف باشد. کافی بود کمی زیاد به دستم فشار بیاید و دردها شروع میشد. مادرم همیشه تکه پارچههای سفید تمییزی داشت و وقتی دردهای من شروع میشد برایم پماد میمالید و دستم را با آن پارچهها میبست و مچ من خوب میشد.
وقتی بزرگتر شدم و دانشگاه رفتم، دیگر دوست نداشتم مادر دستم را با آن پارچهها ببندد، مچبندهای طبی گرفته بودم و از آنها استفاده میکردم ولی وقتی درد دستم زیاد میشد، مچبندها فایده نداشت. آن زمان مادر میخندید و باحوصله پماد میمالید و دستم را با پارچه میبست و میگفت: وقتی خواستی بیرون بروی پارچهها را بازکن.
عجیبتر هم اینکه واقعاً آن پارچهها معجزه میکرد. وقتی درسم تمام شد و استخدام شدم، بیشتر کارهایم با کامپیوتر بود و این موضوع دردهایم را بیشتر میکرد. دیگر نگران قضاوت اطرافیان هم نبودم. هر وقت دستم درد میگرفت، سراغ مادر میرفتم و ماجرای پماد و پارچهها تکرار میشد.
وقتی دردهایم بیشتر شد، ناراحتی مادر هم بیشتر شد. روزهایی که درد امانم را میبرید او با ناراحتی میگفت: چرا اینقدر کار میکنی؟ خوب به مدیرت بگو دستت درد می کنه!
من هم میخندیدم و میگفتم: نگران نباش این پارچهها معجزه می کنه!
سالها گذشت و مادر پیر و نحیف شد. بهوضوح حس میکردم که دستهایش قدرت گذشته را ندارد ولی بازهم نگران مچ دست من بود! او اصرار داشت تمرین کنم و بستن پارچهها را خودم بیاموزم. یادش به خیر چقدر با من تمرین کرد تا با یک دست پارچه را ببندم. اوایل ناراحت میشدم. فکر میکردم مادر حوصله ندارد به من برسد!
وقتی بیمار شد و دیگر توانی برای هیچ کاری نداشت تازه فهمیدم که او از آینده خبر داشته است. در بستر بیماری هم نگران من بود. او در آن ماههای آخر تلاش میکرد من را به کارهایی که هرگز نکرده بودم وادار کند. میترسید نباشد و من تنها از پس زندگیام برنیام.
در بیمارستان هم که بود سفارش میکرد زیاد کار نکنم و مچ دردم را به مدیرم بگویم. من هم لبخند میزدم و سری تکان میدادم و دستهای ظریف و زیبایش را در دست میگرفتم.
حالا روزها و ماهها از آن زمان گذشته است. هنوز کار میکنم، زیاد هم کار میکنم، آنقدر کار میکنم تا فرصت فکر کردن نداشته باشم و دیگرکسی نیست که نگران خستگی و دردهای من باشد.
هنوز هم مچ دستم درد میگیرد، گاهی خیلی زیاد هم درد میگیرد ولی دیگرکسی نیست، دستم را ماساژ دهد و مچم را ببندد.
هنوز هم پارچههای سفید مادر را دارم و سعی میکنم آنها را خیلی خوب نگهدارم چون میدانم این مچ درد هرگز مرا رها نخواهد کرد.
ولی این روزها یکچیز را خیلی خوب فهمیدهام و آن این است که دوای درد من گرمای دستهای مادر بود نه پماد و آن پارچههای سفید. این روزها پماد هست، پارچه سفید هست ولی مادر نیست و برای همین است که درد مچ من هرگز آرام نمیشود، درست مثل درد قلبم!
سعیده شریفی
بهمن 1394