هایپرکلابز : چه روياي دور از ذهني بود
با تو
نشستن بر سفرهء سپيده دم
دو رکعت چاي قند پهلو
و نگاهي
نوازشي بي ريا
و نفسي
تهي از سربارهء بغض
من هزار سال جان کندم
تا مهتاب را به مهماني پنجره ام
دعوت کنم
شمع خورشيد را
بر بام خانه بياويزم
من هزار سال جان کندم
تا ستاره هاي بي تاب را
براي دقايقي
از آسمان قرض بگيرم
در گوشه گوشهء اتاق بنشانم
شايد چشمکي از سر دلپاکي
برايت تدارک ديده باشم
من دريا آوردم
خاک آوردم
باد آوردم
شعر آوردم
عشق آوردم
اما
پردهء سرخابي پلکت
هزار سال تلاش مرا
از باغ چشمانت
مستور کرد
و من ماندم
با دنيا دنيا آرزوي ناممکن
و دستهايي
که به سوگ تنهايي نشسته اند