هایپرکلابز : به نام خدا
رویای پرواز
فصل بهارآغاز شده بود..بوی طراوت و تازگی گلها و گیاهان تمام فضای حیاط قدیمی خانه را اشباع کرده و حرکت پروانه های زیبا و بازیگوش دراطراف گلهای بنفشه و شمعدانی همراه با صدای گنجشکها، همه و همه زیبایی صبح بهاری را دوچندان کرده بود...درقاب پنجره چوبی رو به حیاط، مریم به زحمت ایستاده و مشتاقانه به این منظره زیبا خیره شده بود.. مدتی بودکه تن رنجور و بیمارش اورا دراتاق زندانی کرده بود ..درخیال خود روزهای گذشته را مرورکرد....( مادر با مهربانی اورا نوازش کرده و گفته بود : مریم جان یادش بخیرتو درست روزاول فروردین به دنیا اومدی و با اومدنت بهاررا هم به خانه ی ما آوردی...نمیدونی اون روز چقدر من و پدرت خوشحال بودیم و مریم مثل همیشه با گرمی دستهای پرمهرمادرآرامش دوباره ای گرفته بود...) دوباره به حیاط خیره شد...عطر شکوفه های گیلاس فضا را اشباع کرده بود و سنگفرش حیاط قدیمی خانه هنوز ازباران دیشب خیس و مرطوب مانده بود....درست مثل روزهایی که مادر برای ورود میهمانان ، با سلیقه و حرارت خاصی حیاط را آب و جارو می کرد..باغچه داخل حیاط گرچه کوچک بود اما وجود گلهای بنفشه رنگارنگ و رزقرمزو سفید، انگاربه نوعی مفهوم وسعت بهاررا به چشمان هربیننده ای القاء میکرد...دوباره چشمانش را بست...چقدردلش میخواست می توانست مثل بهار هرسال توی حیاط برود و دنبال پروانه های بازیگوش بدود...یک لحظه درخیالش خود را داخل حیاط مجسم کرد که با دمپایی صورتی رنگش به دنبال پروانه ها می دود...دستش را آرام به طرف یکی ازپروانه ها که روی شاخه گلی نشسته بود درازکرد...پروانه زیبا آرام روی دستهایش نشست...مریم لبخندی از رضایت برلبهایش نقش بست..حس کرد می تواند حرفها و آرزوهایش را به او بگوید...آهی کشید و گفت: ای پروانه قشنگ، تو دوست منی مگه نه؟ و بدون اینکه منتظرجواب او باشد ادامه داد: دلم می خواد منم مثل تو اصلا با خود تو به آسمان پروازکنم ...برم پشت اون ابرهایی که تو قصه ها میگن قصرهای قشنگی اونجاست...و ناگهان حس کرد بی اختیاراززمین بلند شده و همراه با پروانه درحال پرواز درآسمان آبی است...چقدر لذت بخش بود..یک لحظه با پایین نگاه کرد ..انگار حیاط خانه لحظه به لحظه کوچکترو کوچکترمیشد و او به اوج آسمانها پروازمیکرد..
در اتاق مجاور مادرمریم که تازه نمازش تمام شده بود ، احساس کرد نسیم خنکی ازاتاق دخترش می آید...هراسان داخل اتاق شد...دخترش با تبسمی زیبا به خواب عمیقی فرو رفته بود و انگار دیگر درد نمیکشید..شاید دعایش برای سلامتی مریم مستجاب شده بود..پنجره اتاق باز بود و پروانه زیبایی روی دستهای دخترک نشسته و بالهای ظریفش را آرام برهم میزد...دریک لحظه پروانه چرخی خورد و از پنجره اتاق خارج شد...چند لحظه با نگاه تعقیبش کرده و درحالیکه بوسه ای برگونه مریم زد، آرام ازاتاق خارج شد.
محمد صادقی – خرداد 1392