هایپرکلابز : **
بعد ازگذشت آن شب خاطره انگیز، آرش وسیما در پی هر فرصتی با یکدیگرملاقات کرده و یا تلفنی صحبت می کردند و کم کم آشنایی آنها تبدیل به عشقی عمیق شد.
آرش شبها تا دیرهنگام به سیما فکر می کرد و او نیز لحظات خود را با یاد آرش می گذراند.
ماهها گذشت و گذشت و آنها عاشقانه به یکدیگر عشق می ورزیدند و لحظه های شیرینی کنارهم داشتند. تا اینکه روزی اتفاق عجیبی افتاد!
آن روز به درخواست سیما ، هردو به همان رستورانی که وعده ی ملاقات همیشگی آنها بود رفتند. درچهره ی سیما نوعی نگرانی و اضطراب به چشم می خورد و سعی داشت نگاه خود را از چشمای آرش پنهان کند!
آرش متعجب شده بود!
-سیما؟ چرا نگاهت رو ازمن پنهان می کنی؟! اتفاقی افتاده؟!
سیما سرش را پایین انداخت و قطره اشکی روی گونه اش غلطید.
آرش با دیدن این صحنه قلبش از ناراحتی فشرده شد و با نگاهی نگران از وی خواست تا علت ناراحتی خود را بیان کند. و سیما لب به سخن گشود:
-آرش برام خواستگاراومده. نمی دونم باید چکارکنم! باورکن از دیشب تا حالا که مامان قضیه روبهم گفته خواب و خوراک ندارم.
آرش سرش را پایین انداخت . شنیدن این موضوع او را غمگین کرده بود. اما چه می توانست به سیما بگوید. سردرگم و مردد شده بود!
-آرش چرا سکوت کردی؟! من چکارباید بکنم؟ می ترسم آرش ، می ترسم.
و آرش درحالیکه سعی می کرد اشکهای خود را پنهان کند، از سیما خواست که از آنجا خارج شوند. او اصلا" وضعیت روحی مناسبی نداشت.
در طول راه سیما پیشنهاد کرد: (( کاش آرش تو میامدی خواستگاری.شاید خانواده ام قبول می کردند.))
ولی آرش لبخند کمرنگی زده و گفت: (( سیما تو که وضعیت منو می دونی. تو که می دونی این غیرممکنه. تو کجا و من کجا! آخه کدوم خانواده ای حاضر میشه دخترش رو به یه آدم دستفروش بدبخت بده؟))
سیما اشک می ریخت و آرش سعی میکرد او را دلداری بدهد.
-خدا بزرگه سیما. بالاخره یه طوری میشه دیگه!
پس از خداحافظی ازیکدیگر، آرش با دنیایی از اندوه و غصه روانه خانه شد.
آن شب تا سحرگاه آرش به این موضوع فکرمی کرد . پس از ماهها آشنایی و عاشقانه زندگی کردن با یاد سیما، اکنون این قضیه برای او قابل باور نبود و حس می کرد که تنها دلخوشی اش را به همین راحتی دارد ازدست می دهد. اما ازطرفی هم عشق او به دخترک آنقدر عمیق بود و آنقدر خاطر سیما برایش عزیز بود که نمی توانست سد راه خوشبختی او گردد چرا که مثل روز روشن بود که ازدواج آنها به هیچ عنوان ممکن نبوده و دراین میان زندگی سیما درکناراو تباه می گردید . چون خانواده وی که تنها یک مادر بیمار و پیر بود و وضعیت زندگی فقیرانه اش، هیچ وجه مشترکی با خانواده سیما نداشت و آرش می دانست که این ازدواج اصلا" به صلاح آنها نیست حتی اگر سیما به گفته خودش همه خانواده اش را کناربگذارد.
برخواست و پنجره را بازکرد. باد سرد آخرین شب های پاییزی صورت برافروخته و تبدارش را نوازش می داد. نگاهی به آسمان کرد. انگاردر پس ستاره های آسمان و درعمق این آسمان سیاه و این سکوت نیمه شب به دنبال کورسوی امیدی درجستجو بود. اما هرچه فکر می کرد به نتیجه ای نمی رسید.
صدای اذان صبح به گوش می رسید. آرش برخواست و وضو گرفت و روی سجاده نماز نشست. همیشه در لحظه های ناامیدی و دل شکستگی تنها پناهش ارتباط با خدای خود بود و اشکهایی که درسکوت برگونه اش فرو می ریخت. یک لحظه عکس سیما را آورد و مقابل خود گذاشت. چقدر نگاه دخترک محجوب و دوست داشتنی بود. همیشه آرزو داشت که ای کاش سیما همسرش بود ولی تمام این آرزوها خیالی بیش نبود و بخوبی میدانست که پیوند آنها محال و غیرممکن است.
آرش اشک می ریخت و به عکس سیما خیره شده بود. دلش میخواست عاقلانه تصمیم را بگیرد و سرانجام سخت ترین راه ممکن راانتخاب کرد.( جدایی ازسیما!! )
اوتصمیم گرفت که بخاطر خوشبختی دخترک اززندگی او خارج شود . مگر نه اینکه همیشه عقیده داشت که عشق واقعی یعنی گذشت و ایثار! پس اکنون زمانی رسیده بود که عقیده خود را عملی کند و با رفتن از دنیای دخترک به خوشبختی و سعادت او کمک کند.
آرش سر بر سجاده گذاشته و درحالیکه اشک می ریخت، در پیشگاه خداوند قسم خورد که از عشق خود چشم پوشی کرده و سیما را به مردی که به خواستگاری اش آمده بود هدیه کند. او قطعا" قادر بود تا دخترک را به تمامی آرزوهای قشنگی که دردل داشت برساند.
**
فردای آن روز وقتی سیما مثل همیشه به خیابانی که آرش دستفروشی می کرد مراجعه کرد، خبری از وی نبود! دخترک نگران شده بود وسعی کرد با آرش تماس بگیرد اما آرش گوشی را برنمی داشت!
به آرش پیامک زد: (( سلام آرش جان. کجا هستی نگرانت هستم. چرا جواب نمیدی؟!!))
لحظه ای گذشت و پاسخ پیامک او آمد: (( سیما جان سلام. ببخش که نگرانت کردم. راستش دیشب تا صبح به حرفات فکر می کردم و سرانجام تصمیم گرفتم به خاطر خوشبختی تو اززندگیت کنار برم! سیما جان تو باید با کسی ازدواج کنی که بتونه خوشبختت کنه و ازهمه مهمتر خانواده ات هم قبولش داشته باشن. باورکن نوشتن این حرفها برام خیلی سخت بود اما بخاطر تو و خوشبختیت ، بخاطر زندگیت، از خودم و عشقی که تو قلبم دارم می گذرم و سعی می کنم تا همیشه و همیشه با یاد قشنگت زندگی کنم. خدانگهدارت برای همیشه))
سیما چند بار پیامک را خواند . باور نمی کرد عشقی که آنگونه آغاز شده بود به این سرعت تبدیل به جدایی شود! سعی کرد با آرش تماس بگیرد. اما تلفن همراه او خاموش بود!
**
چند هفته گذشت و خبری از آرش نشد . حتی او از محلی که همیشه دستفروشی می کرد رفته و تلفن خود را نیزخاموش کرده بود.
سیما سرانجام با فشار خانواده و علیرغم میل باطنی ،تن به ازدواج با خواستگارخود داده و طی مراسمی تاریخ ازدواج گذاشته شد. خواستگار وی از خانواده بسیار متمول و سرشناسی بوده و درخواست کرده بود که به سرعت ازدواج کنند تا بتواند مقدمات زندگی سیما را درخارج ازکشور انجام دهد.
**
سیما در اتاق خود نشسته و مشغول نوشتن کارت های دعوت عروسی بود و درحالیکه اشک می ریخت ، پشت یکی ازکارت ها نوشت : ( جناب آرش عزیز و خانواده محترم )
او تصمیم داشت هرطورشده آرش را یافته و کارت دعوت را به او بدهد چرا که آرش دریکی از دیدارها به وی گفته بود : سیما ،اگه یه روزی ازدواج کنی منو دعوت می کنی؟
و سیما درحالیکه اخم کرده بود سکوت کرده بود!
فردای آن روز در حالیکه غروب سرد زمستان فرا رسیده وباران آرام آرام می بارید، سیما به طرف محلی که قبلا" آرش همیشه درآنجا بساط می کرد حرکت کرد. او تصمیم داشت هرطورشده او را یافته و کارت دعوت را به او بدهد.
وقتی به آنجا رسید بازهم خبری ازاو نبود!
سیما سرآسیمه از یکی ازدستفروش ها سراغ آرش را گرفت و وی گفت که هفته قبل او را درحوالی بازاردیده و دیگر ازآن روز خبری ازوی ندارد. اما خوشبختانه آدرس خانه اش را داشت و سیما با خوشحالی از او تشکر کرده و پس ازگرفتن آدرس روانه منزل اوشد.
او درمیانه راه کنار یک گل فروشی توقف کرده و دسته گل کوچکی تهیه کرد تا به همراه کارت دعوت به آرش تقدیم کند.
هرچند سیما غمگین بود ولی این روزها همیشه آرش را تحسین می کرد که بخاطر او و آینده اش از خود گذشته ودرحق او فداکاری کرده بود.
سرانجام به کوچه محل سکونت وی رسید. ( کوچه شهید حسین مظاهری )
نگاه سیما چرخید و ناگهان منظره عجیبی دید!
حجله ای پرازلامپ های رنگارنگ سرکوچه به چشم می خورد! و قاب عکسی که روی حجله خودنمایی می کرد!
سیما به آرامی ازماشین پیاده شد. کمی جلوتررفت و ناگهان چشمانش سیاهی رفت!
عکس آرش با همان نگاه ساده و مهربانش درمیان قاب به چشم می خورد ..( جوان ناکام آرش صابری)
بغض سیما ناگهان شکست و درحالیکه اشک روی گونه هایش فرو می ریخت، جلوتر رفت. یکی ازهمسایه ها متوجه حضوراو شد.
-باهاش نسبتی دارین؟!
سیما سکوت کرده و اشک می ریخت.
-بنده خدا جوون خوبی بود. سرش به کار خودش بود و آزارش به کسی نمی رسید. سه شب قبل تو خواب سکته کرده. خدا رحمتش کنه.
سیما با دستهای لرزان کارت دعوت و دسته گل را داخل حجله گذاشته و درحالیکه با دستهای خود صورت خود را پوشانده و اشک می ریخت، سواراتومبیل خود شده و ازآنجا دورشد.
او بی اختیار اشک می ریخت ..داخل اتومبیل صدای غم انگیز خواننده بگوش می رسید:
باران می بارد امشب
دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته
ره می سپارد امشب
پایان
محمدصادقی- دی ماه 1394