هایپرکلابز : خسته و نگران بود. هرقدر به بیست و پنجم بهمن نزدیک میشد نگرانیاش بیشتر میشد. مخارج سنگین زندگی، هزینههای ازدواج، اقساط وامهای مختلف باعث شده بود بیپول شود و حالا که به اولین ولنتاین زندگی مشترکشان نزدیک میشد نمیدانست چه کند و چه هدیهای بخرد. با دوستانش هم که مشورت میکرد همه میگفتند اولین هدیه ولنتاین باید یکچیز خاص باشد. دلش میخواست یک پالتوی چرم میخرید چیزی که همسرش خیلی دوست داشت ولی میدانست چنین چیزی امکانپذیر نیست.
مثل همیشه تصمیم گرفت پیش پدربزرگش برود، پدربزرگ برای هر مشکلی راهحلی داشت. درراه با خودش فکر کرد هرگز ندیده پدربزرگ به مادربزرگ هدیه بدهد ولی آنها زندگی خوب و شیرینی داشتند و مادربزرگ شادترین زنی بود که در زندگیاش دیده بود. فکر کرد اگر زنها هدیه دوست دارند پس مادربزرگ که هرگز هدیهای نمیگیرد چطور پسازاین همهسال عاشقانه همسر وزندگیاش را دوست دارد!
به مغازه پدربزرگ رسید. پیرمرد تا نوهاش را دید فهمید مشکلی پیشآمده است. سکوت کرد تا او حرف بزند و مرد جوان از همهچیز گفت. از بیپولی، از ولنتاین، از هدیههای گران و نصیحت دوستان و در آخر با خجالت پرسید پدربزرگ شما چرا هیچوقت به مادربزرگ هدیه نمیدهید؟
پیرمرد خندید و گفت: من همیشه هدیه میدهم ولی تو متوجه نشدی؟
مرد جوان تعجبش بیشتر شد.
پدربزرگ گفت: پسر جان یادت باشد هدیههای گران با پول خریده میشود من وقتم را به همسرم میدهم. من بعضی روزها همه کار وزندگیام را تعطیل میکنم و فقط کاری را میکنم که مادربزرگ میخواهد.
جوان به یاد روزهایی افتاد که پیرمرد و پیرزن تنها به خرید یا زیارت میرفتند. یادش آمد یکبار به خانه آنها رفته بود و پدربزرگ را در حال آشپزی دیده بود. حالا همهچیز را متوجه میشد.
پدربزرگ گفت: پسرم زمانی که کسی وقتش را به دیگری هدیه میدهد در حقیقت چیزی را به او میدهد که با هیچ پولی خریدنی نیست.
مرد جوان به فکر فرورفت و تصمیم گرفت یک ولنتاین خاطرهانگیز برای همسرش بسازد...
ده سال بعد وضعیت اقتصادی زوج جوان آنقدر خوب بود که مرد میتوانست هر هدیهای میخواهد برای همسرش بخرد ولی هنوز هم هر وقت هدیهای به همسر مهربانش میداد زن با شور و عشق از اولین ولنتاین صحبت میکرد. روزی که وقتی بیدار شده بود صبحانه آماده بود، با شوهرش به گردش رفته بودند و عصر در کنار هم شیرینی پخته بودند. زن با خنده و شادی از شیرینیهایی میگفت که اصلاً خوشمزه نبودند ولی لذیذترین شیرینیهایی بودند که در عمرش خورده بود و در آخر یادآوری میکرد که شوهرش در آن روز نه به تلفن جواب داد، نه روزنامه خواند و نه اخبار گوش کرد.
همیشه در چنین مواقعی مرد با لبخند به همسرش نگاه میکرد و درحالیکه فاتحهای برای پدربزرگ میخواند فکر میکرد این عادت هدیه دادن وقت به همسرش واقعاً عادت خوبی است و درواقع هدیه بزرگتری به خودش است چون در این دنیای شلوغ گذراندن یک روز بدون تلفن و روزنامه و اخبار نعمت بزرگی است!
سعیده شریفی
بهمن 1394