هایپرکلابز : پنجشنبه هفته پیش خیلی روز خوبی بود. می دونید چرا؟ چون من با پدرم به گردش رفتم. بابای من همیشه سرکاره. خیلی سرش شلوغه! روزهای تعطیل که اصلا خونه نیست. می گه تعطیلی ها باید بره تا مراقب همه چیز باشه. عید و سیزده بدر هم همیشه من و مامان تنهاییم. امسال وقتی بعد از عید به مدرسه رفتم و فهمیدم همه دوستام سیزده بدر به گردش رفتن خیلی به بابا اصرار کردم ما هم به گردش بریم. من تازه امسال به مدرسه رفتم و وقتی دوستام همش از باباهاشون حرف می زنن من خیلی حسودیم می شه! آخه من حرفی ندارم که بزنم برای همین آنقدر گفتم و گفتم تا بالاخره بابا قبول کرد و پنج شنبه هفته قبل رفتیم گردش. البته بابا گفت اول می ریم محل کارش یه کم کارهاشو انجام بده و بعد به گردش بریم.
صبح زود از خواب بیدار شدم. دوست داشتم لباس های عیدم را بپوشم ولی مامان گفت ممکنه لباس هات خراب بشه. راه افتادیم. محل کار بابا خیلی دور بود. سوار اتوبوس شدیم تا به مترو رسیدیم و بعد کلی راه با مترو رفتیم و بعد دوباره سوار اتوبوس شدیم تا رسیدیم به محل کار بابا. باورم نمی شد. یه ساختمان خیلی بزرگ و قشنگ که حیاطش تقریبا اندازه پارک محله ما بود. اینقدر خوشم اومد. حالا منم می تونم کلی از محل کار بابام تو مدرسه حرف بزنم.
بابا چایی درست کرد و یه فرش کوچولو رو چمن ها پهن کرد و صبحانه خوردیم. بعد به من گفت بازی کنم تا کارهاشو انجام بده و به مدیرش بگه و بریم گردش. تو حیاط ساختمان وسیله بازی هم بود. تاب و سرسره. کلی بازی کردم. بابا داشت گل ها را آب می داد. اون حیاط خیلی قشنگ بود. دلم می خواست همه جاشو می دیدم. آروم برای خودم راه می رفتم که دیدم گوشه حیاط یه خونه کوچولوی صورتی هست. مثل چیزهایی که تو فیلم ها دیده بودم. جلو که رفتم دیدم دو تا خرگوش تو اون خونه هستن. خرگوش زنده. وای که چقدر خوشگل بودن. یه نگاهی دور و برم کردم. بابا داشت یه ماشین مشکی خیلی قشنگ را می شست. همون موقع یه آقای خیلی مرتب اومد و با بابا حال و احوال کرد. فکر کردم باید مدیر بابا باشه. جلو رفتم و سلام کردم. آقای مدیر خیلی مهربون بود. با من دست داد و عید را تبریک گفت. خیلی خوشم اومد. با من مثل آدم بزرگ ها رفتار می کرد. بعد دست کرد تو جیبش و بهم پول داد و گفت: اینم عیدی مهندس کوچولو! نمی دونم چرا یک دفعه احساس کردم لپم داغ شد. پدر جلو اومد و کلی تشکر کرد. حق داشت. آقای مدیر به من یه چک پول داده بود. پنجاه هزار تومن!! شوهر خاله ام که به قول مامان یه شغل ثابت تو اداره داره و خونه ام دارند و امسال یه پراید قسطی هم خریدن و وضعشان از همه فامیل بهتره به من پنج هزار تومن عیدی داد.
آقای مدیر به بابا گفت: زود کارهاتو تموم کن و این پسر مودب را ببر گردش! گفتم که امروز نمی خواد بیایی. بعد دستش را کرد تو جیب بابا و تند سوار ماشینش شد و رفت. بابا خیلی خوشحال شد و بازهم تشکر کرد. راستش نفهمیدم آقای مدیر چرا تو جیب بابا دست کرد! بابا هم تعجب کرد و صورتش قرمز شد.
خلاصه تا یکی دو ساعت بعد که بابا پله ها را طی کشید و شیشه های بزرگ در ورودی را تمیز کرد، فهمیدم که محل کار بابا یه برج بزرگه که کلی آدم توش زندگی می کنند. تو این فاصله یه پسر دیگه که صاحب خرگوش ها بود اومد و با هم تو زمین ورزش ساختمان، فوتبال بازی کردیم. پسر که اسمش آرش بود یه توپ فوتبال واقعی داشت. نمی دونید چقدر بازی کردن با اون توپ کیف داد! یه شوت که می زدی توپ می پرید هوا. اصلا مثل توپ پلاستیکی نبود. نزدیک ظهر بود که اومدیم بیرون. بابا گفت: اول بریم غذا بخوریم و بعد بریم گردش. سوار دو تا اتوبوس شدیم. تو مسیر کلی ساندویچی و پیتزا فروشی بود ولی بابا گفت: می خوام ببرمت یه جای خوب بهت غذا بدم. راستشو بخواین دلم می خواست تو اون پیتزا فروشی بزرگ و قشنگی که نزدیک محل کار بابا بود غذا می خوردم ولی خوب هیچی نگفتم. رسیدیم یه جایی که نزدیک خونه خاله ام بود. همون که تو فامیل ما از همه پولدارترن. رفتیم تو یه پیتزا فروشی و نشستیم غذا خوردیم. خیلی کیف داشت. آخه بابا همیشه سر کار بود و من تا اون روز با بابا به رستوران نرفته بودم. بابا نوشابه و سیب زمینی سرخ کرده هم گرفت. آرش همون پسرصاحب خرگوش ها می گفت: قارچ سوخاری خیلی خوشمزه است وقتی به بابا گفتم زود یه قارچ هم سفارش داد. خلاصه کلی غذا خوردیم و بعد با هم رفتیم سینما!
وای که چقدر عالی بود. اون پرده بزرگ، صدای بلندگوها، کلی صندلی و یه پفک بزرگ که بابا خرید، همه محشر بود. من تا اون روز سینما نرفته بودم. حالا می فهمم که گردش رفتن با پدرخیلی بهتر از بیرون رفتن با مامانه. مامان همیشه منو می بره پارک نزدیک خونه یه موقع هایی هم تره بار! فقط این دوجا گردش می رفتیم! بابا قول داده بود منو شهر بازی هم ببره ولی وقتی از سینما اومدیم بیرون یه نگاهی به کیف پولش کرد و یه نگاهی هم به ساعتش و بعد گفت: حیف شد الان دیگه شهر بازی بسته! یه روز دیگه می برمت. اصلا ناراحت نشدم می دونم حرف بابام حرفه! حتما یه روز شهر بازی هم می ریم.
سوار اتوبوس شدیم. خیلی خوشحال بودم. دست بابا را سفت و محکم گرفته بودم. بقیه پیتزا ها و سیب زمینی سرخ کرده ها را هم که از رستوران برای مامان می بردیم تو دست دیگه ام بود.
رسیدیم خونه. کلی حرف برای مامان داشتم با خوشحالی براش تعریف کردم که چقدر بهمون خوش گذشت. مامان سفت بوسم کرد. بابا با مهربونی دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت: عیدی آقای مدیر را بده تا مامان برات نگه داره. مامان وقتی پول را دید خیلی خوشحال شد. گفت: این پول را نگه می دارم تا مهر که خواستی بری کلاس اول برات کیف و دفتر بخرم. بعد زیر لب خدارو شکری گفت و پول را گذاشت تو همون کیفی که ته کمده و مامان چیزهای مهم را توش می ذاره.
شب وقتی خواستم بخوابم داشتم با خودم فکر می کردم که یعنی خونه آرش اینها چه شکلیه! وقتی خونه خرگوش هاش به اون خوشگلی بود حتما خونه خودشون خیلی خیلی قشنگه. آرش تعریف می کرد که عید با مامان و باباش رفته بودن ونیز. من درست نمی دونم ونیز کجاست ولی آرش می گفت: یه شهری که تو خیابوناش آبه و مردم با قایق اینور اونور می رن. باید جای قشنگی باشه ولی من ونیز و حیاط بزرگ و خرگوش برام مهم نیست. این برام مهمه که امروز با بابام رفتم گردش و خیلی خیلی بهم خوش گذشت. نمی دونم شاید اگه به بابا بگم منو ونیز هم ببره، فعلا بذار یه بار با هم شهر بازی بریم. شهر بازی را بیشتر از قایق سواری دوست دارم. آره اینجوری بهتره اول می ریم شهر بازی بعد ونیز! فقط باید شنبه از معلمم بپرسم که ونیز کجاست و برای همه دوستام تعریف کنم که چه بابای خوبی دارم! زنده باد پدر خودم!
سعیده شریفی
فروردین 1395