هایپرکلابز : به دنیا که آمد جوجهاردک بود. زشت بود، و متفاوت. تنها همین.
چه زشتی هم… زشتتر از همهی جوجههای یک طویله!!!
و چقدر زشتها را دوست ندارند، جوجه مرغها و جوجه خروسهای طویلهها.
همین که شبیهشان نبود، با او بازی نمیکردند. آزارش میدادند، به پر و بالش نوک میزدند و میخندیدند به زشتیاش. همه، حتی بوقلمونهای زشت و الاغهای بارکش!
و چقدر از تفاوتهایش ناراضی بود، چقدر ناراحت، چقدر خودش را دوست نداشت… و چقدر از آفرینشش ناراضی بود… خدای من، چقدر احمق بود…!
چقدر دوست داشت مرغها و خروسها دوستش داشته باشند و جوجهها همبازیاش شوند، آن هم در طویلهای تاریک و سرد… به همین هم قانع بود! قانع؟! اصلا تمام آرزویش همین بود…!
تنها بود. خیلی تنها بود. فکر میکرد کم است برای این طویله! و چقدر طویله کم بود برای او…
همینکه دوستش نداشتند، همینکه هیچ دوستی نداشت، همینکه زشت بود، همینکه تنها بود، همینکه، همین شد که رفت، از طویلهی تاریک و سرد، به آنسوی جنگلهای انبوه…
زشت بودنش، چه زیبا شده بود…
تنها بود، خسته، گرسنه، و چقدر احساسِ بدبختی میکرد… و واقعاً هم بود! بدبخت بود که در دلِ خوشبختی، نمیفهمیدش.
همینکه در میان گاوهای شیرده که شیرشان را میدوشند و اسبهای سواری و گاری و مرغهای تخمگذار نبود، و حالا نه شیرش را میدوشند و نه سوارش میشوند و نه مجبور است برای دانهای گندم برای کسی تخم بگذارد. همین که خوشبخت بود…
جنگل با تمام وسعت و زیبائیاش، قانونش اما قانونِ جنگل است. جنگل زیبائی دارد، و زیبائی فریبندگی را. شکارچی دارد و شکارچی سگهایش را!
اما… کسی زشت دوست ندارد، حتی سگها. به خصوص سگها!! زشت بودنش، چقدر زیبا بود…
همینکه سگها شکارش نکردند، برای اولین بار فهمید: “خدایا، خدای خوبم… چقدر خوب است که کسی زشتها را نمیخواهد، حتی سگها…”
دنیا همیشه پر از شکارچیان و سگهائیست که برای زیبائیات دندان تیز کردهاند!
مثلِ تمام چیزهایی که تمام میشوند، زمستانِ سرد هم تمام شده بود، و جوجه اردکِ زشت، حالا دیگر قویِ زیبائی شده بود، زیبا، بزرگ و نیرومند، حالا دیگر در آن اوج، حتی دست سگها هم به او نمیرسید…
زشت بود، که اگر نبود، خیلی پیش از این که بال بگشاید و پرواز کند، طعمهی سگها و گرگها شده بود. که اگر نبود، در طویلهای بود و همدمش میشدند جوجه مرغها و جوجه خروسها! زشت بود، که اکنون زیباست…
اگر جوجه اردک زشتی، اگر احساس میکنی در میان مرغ و خروسها به دنیا آمدهای، اگر تنها ماندهای، بدان. و فقط بدان که گاهی برای رسیدن به زیبائی، برای پرواز کردن، زشت باید بود. زشت باید بود، تا بود، بود و زیبا شد. تا بمانی، تا خودت بمانی، تا چشم ندوزند به تو، سگها و گرگهای در لباسِآدمی، که خودت بمانی، که بهار خواهد آمد… که بمانی و روزی، روزی از فرازِ این همه زمستانِ سرد، بیایی بال بگشایی، و پرواز کنی بروی تا اوجِ قلههایِ زیبایِ خوشبختی…
به تو که میخندند، تو هم بخند… بخند، بخند به حماقتشان و طویلهای که تمام داشتهشان است. بخند که سردترین زمستانها هم تمام خواهند شد روزی و بهاری هست… و بخند، بخند که خدا هست هنوز…
و بسیارند،که به، دنیا آمدند…
درست در وسطِ مرغها و خروسها، اسبهای گاری و سواری، سگهای نگهبان و سگهای گله، و سگهای ولگرد هم که هستند! و این همه گرگ تنها در لباسِ میش، دوستانی تلختر از هزار دشمن، و دستانشان که سردشان میکردند…
با این همه بودها، با این همه نیستها، با این همه، خوب میدانم، خوب میدانم که چقدر کم است، حجمِ این مرغداری برای وسعتِ بالهایشان …
خداحافظ اردکها، مرغها، خروسها، در قفسها، سگها، سنگها، سردها، تلخها…
به خدا میسپارمتان، خدا… حافظ.