هیزم شکن تبر میزد بر تنهی درخت...درخت از مرگ و از افتادن نمیترسید... نگرانیاش از این بود که آن پرندهای که سالها پیش کوچ کرده بود، روزی باز گردد و جایی برای استراحت نداشته باشد!