هایپرکلابز : اشکهای ندامت
سکوت و سیاهی سلول انفرادی دقایق سختی را برایش رقم زده بود.انگارشب قرارنبود تمام شود! ترس و دلهره درونش را چنگ میزد و تند تند نفس عمیق می کشید. حس میکرد صدای تپش های تند قلبش به وضوح شنیده میشود.
نمی دانست چقدر به سپیده صبح باقی مانده، انتظارکلافه اش کرده بود!
سرانجام سکوت سرد و دلهره آورشکسته شد و در آهنی سلول با صدای گوشخراشی بازشد!
رویا هراسان سرش را بلند کردو بادیدن دو ماموربدرقه زندان، رنگ ازصورتش پرید!
یکی ازمامورین با نگاهی خشک براندازش کرد و گفت: ((آماده ای؟))
رویا زبان خشکیده اش را روی لبان ترک خورده اش کشید و به سختی آب دهانش را قورت داد. سپس با صدایی که انگار ازاعماق چاه بیرون می آمد گفت: ((بله آماده ام بریم.))
با اینکه از شب قبل و همزمان با انتقالش به این سلول فهمیده بود که آخرین شب زندگی اش فرا رسیده،اما انگار هنوزدر انتظارمعجزه ای بود تا طناب دار را ازگردنش بازکند!
یک لحظه ازحرکت ایستاد، اشک بی اختیاربرگونه اش سرازیرشد.
-دیشب درخواست کرده بودم اجازه بدن برای آخرین باردخترموببینم!
مامورهمراه شانه هایش را بالا انداخت!!
-مثل اینکه موافقت نکردن!
-چراآخه؟! من مادرش هستم، حق دارم برای بارآخردختر سه ساله ام روببینم.
-آروم باشین خانوم، همسرتون اجازه ندادن! حالا زودترحرکت کنید دیرشده!
رویا اشک می ریخت و آرام آرام به همراه مامورین به طرف محوطه باززندان حرکت میکرد. زیرلب به مامورهمراه گفت: (( این خیلی بی انصافیه! من همش بیست و شش سالمه، برای مردن خیلی جوونم.
اما انگاراین حرفها رو در دلش زده بود چون مامورحتی نگاهش هم نکرد و مثل یک آدم آهنی فقط درحال انجام مقدمات مراسم اعدام بود!
محوطه زندان مانند قتلگاهی در دل سپیده صبح آغوش گشوده بود تا دخترجوان را با تمام آرزوهایش به کام برگ بکشد! چشم رویا که به طناب دار افتاد، بدنش یخ کرد، همه جا برایش سیاه شد! انگارزمان به عقب برگشت. به شش سال قبل....خودش را می دید که لباس سفید عروسی بر تن دارد و همراه شوهرش قدم به خانه بخت گذاشت..مهمانان می خندیدند و شاد بودند و تنها کسی که عصبی و ناراحت گوشه ای نشسته بود، مادرشوهرش بود! یادش آمد که او چگونه اولین شب زندگی اش را به جهنم تبدیل کرد و او به احترام بزرگی اش لب ازلب نگشود.
یادش آمد که ازفردای آن روز زخم زبان های مادرشوهر بارها و بارها او را به مرز جنون می کشاند.
یادش آمد روزی که دخترش بهار به دنیا آمد، چطور درمقابل مادر وخانواده اش ، اورا رنجانده و با زخم زبان اشکهایش را جاری ساخته بود.
یادش آمد وقتی که شکایت اورا به امیر( همسرش) میکرد، فردای آن روز مادرشوهرش با بی رحمی زندگی روبراش جهنم میکرد وحتی یه بارعمدا" قاشق روغن داغ روی دستش ریخته بود...
(درهمین افکاربود که صدای بلند خواهرامیر، اورا به خود آورد!)
-بیخودی اشک تمساح نریز خانوم!! این گریه ها رو باید وقتی می کردی که اون پیرزن بی گناه روکشتی. حالا هم باید مجازات بشی! باید بدونی که دارم چی می کشم بی انصاف.
رویا فریاد می کشید و گریه میکرد.
-سمانه، تو که همه چیزرو میدونی، تو که خودت شاهد زخم زبون هاش بودی، تو که دیدی اون چطور با من رفتار می کرد، حالا هم بخاطرخدا رحم کن سمانه، نذار دخترم بی مادربشه. توروخدا ببخش منو.
خواهرشوهرش قهقهه بلندی سرداده و گفت: (( نخیر خانوم. دیگه خیلی دیرشده، هم من و هم برادرم امیر محاله از قصاص قاتل مادرمون بگذریم! باید دست و پا زدنت رو تماشا کنیم تا دلمون خنک بشه! نگران بهارهم نباش خودم بزرگش میکنم.))
رویا اشک می ریخت و التماس می کرد. دوباره به یاد آن روز لعنتی افتاد. روز حادثه، روزی که زندگی اش به یکباره متلاشی شد.....
آن روز قصد داشت بهار را به پارک نزدیک خانه ببرد. اما مثل همیشه طعنه ها و زخم زبان های مادرشوهرش شروع شد! رویا به توصیه مادر خود و همینطورهمسرش همیشه کوتاه می آمد و چیزی نمی گفت، اما دریک لحظه پیرزن راهش را سد کرد و با عصبانیت شال سر رویا را کشیده و او را روی زمین هل داد....سپس ادامه داد: (( دختره نمک به حروم! فکر کردی نمی دونم بیرون از خونه چه کثافت کاری هایی می کنی؟ تو رفیق داری ! مگه بمیرم که نتونم طلاقت رو ازپسرم بگیرم!
رویا یک لحظه از خود بیخود شد. اینبارقضیه فرق می کرد و تمام حیثتیش لکه دارشده بود! دخترش بهارازترس به گوشه ای پناه آورده و گریه می کرد. از عصبانیت خون جلوی چشمان اورا گرفته بود و ناگهان درپی خشمی زودگذر، گلدانی را که روی میزقرارداشت برداشته و محکم روی سرپیرزن کوبید!! رویا یک لحظه از کارخود پشیمان شد. اما دیگر دیرشده بود و او دراثر اصابت ضربه دردم کشته شده بود!
( با اشاره ماموررویا دوباره به خود آمد..)
-خانم از پله ها بالا برید...
طناب دار روی چوبه مخصوص اعدام خود را به چشم می کشید و منتظربود تا برگردن دخترجوان قرارگیرد!
لحظه ها به کندی برای رویا می گذشت ريال ماموردیگری به آرامی جلوآمد و اورا به بالای چهارپایه هدایت کرد. سپس به با دقت طناب دار را روی گردن رویا قرارداد.
بسم الله الرحمن الرحیم..........................حکم با اشاره قاضی قرائت شد و لحظاتی بعد سمانه با اجازه قاضی به رویا نزدیک شد تا چهارپایه را اززیرپای اوبکشد. امیر نیز درگوشه ای ایستاده و صورتش را میان دستان خود پنهان کرده بود..
چشمان اشک آلود و گود رفته اش را برای آخرین باربه نگاه سمانه دوخت ! انگار با تمام وجود ازاو طلب بخشش میکرد.اشکهای ندامت او درخود هزاران حرف داشت! از تباه شدن جوانی اش، بی مادر شدن بهار ووووو..اما سمانه به آرامی جلوآمد. نگاهی به حاضرین کرد و درحالیکه نفس عمیقی می کشید، چهارپایه را اززیر پای دخترک کشید!پیکر رویا لحظاتی بالای چوبه دار به طرزناراحت کننده ای تکان میخورد و سرانجام جسد بی جانش آرام گرفت. حکم اجرا شده بود.
بیرون از زندان صدای ضجه های مادر رویا برای نجات دخترش و به رحم آمدن دل سمانه و برادرش شنیده میشد اما همه چیز تمام شده بود.رویا مرده بود و مامورین درحال پایین آوردن جسد او از بالای چوبه داربودند. سمانه نیزآرام آرام همراه با برادرش محوطه زندان را ترک می کرد.
درنگاه سمانه نوعی رضایت مشاهده میشد ! اما شاید دردل به چیزهای دیگری فکر می کرد، آینده بهار و تباه شدن زندگی یک دخترجوان. اما دیگر همه چیزتمام شده بود......
پایان
محمد صادقی
بهمن ماه 1393