هایپرکلابز : فاصله
خورشید کم کم غروب می کرد. نیما ازسر بی حوصلگی توحیاط کوچک خانه نشسته و به سقف آسمون خیره شده بود! به آسمون آبی لایتناهی که همیشه پیش خود فکرمیکرد به راستی انتهای این آسمون کجاست؟ و هیچوقت هم جوابی برای سوال خود پیدانکرده بود!
سرانجام تصمیم گرفت ازخانه خارج شود تا شاید با قدم زدن درخیابان ازاین حالت خارج شود..
او از خانواده ای متوسط بود که پس ازفراغت ازتحصیل هنوزنتوانسته بود کاری برای خود دست وپاکند و این روزها ازفرط بیکاری و بی حوصلگی دچارنوعی سردرگمی وافسردگی شده بود!
همینطورکه درحاشیه خیابان قدم میزد، بی اختیاربه اطراف نگاه میکرد وگاهی با مشاهده افرادی که به ظاهر خوشبخت به نظرمی رسیدند غبطه میخورد و آرزومیکرد که ایکاش روزی برسد تا او نیزصاحب یک زندگی آبرومند گردد.
هرچند پدرش این روزها با وجود مشکلات مالی سعی میکرد طوری رفتارکند که نیما متوجه نشده و بیشترغصه بخورد، اما اوخود می دانست که پدرش با چه زحمتی ازپس مخارج خانه برمی آید!
-ببخشید آقا میشه یه کمکی به من بکنید؟!
یک لحظه ازافکارخود خارج شد، دختری درمقابلش ایستاده ومنتظرپاسخ او بود.
نیما نیم نگاهی به وی کرد،چهره جذاب دخترک ولباسهای گرانقیمتی که برتن داشت نشان میداد که ازخانواده مرفهی باید باشد!یک لحظه دستپاچه شده ولی خیلی زود به خود مسلط شد!
-خواهش میکنم چه کمکی ازبنده ساخته است؟!
-ماشینم مشکل پیدا کرده روشن نمیشه!خب من وارد نیستم ،الان هم دیرم شده باید زودتربه خونه برسم این بود که مزاحمتون شدم اگه می تونین کمکم کنید.
-بله حتما"، الان نگاه میکنم ببینم اگه ازدستم کاری ساخته باشه انجام میدم براتون.
خوشبختانه نیما توانست ماشین دخترک را روشن کند و لحظاتی بعد درحالیکه خورشید کاملا" از آسمان رفته وهواتاریک شده بود، دخترک خداحافظی کرد و نیما به طرف خانه رفت.
درراه بازگشت به خانه، مرتب به او فکر می کرد، دختر محجوبی بود و پیدا بود که باید ازخانواده اصیلی باشد. چهره جذاب ونگاه معصومانه اش یک لحظه ازخاطرش نمی رفت و احساس خوشایندی داشت.
وقتی به خانه رسید، مادردلواپسش بود!
-نیما کجا بودی؟!
نیما نگاهی به ساعت خود کرد..مادرحق داشت سوال کند، ساعت حدود ده شب بود و نیما اصلا متوجه گذشت زمان نشده بود.حالت عجیبی داشت و گویی تولدی دیگررا دروجود خود احساس میکرد.
-ببخش مادر جایی بودم فرصت نشد زودتر بیام.
-نیما میخواستم باهات صحبت کنم.
-میشه بذاری واسه یه فرصت دیگه ، سرم خیلی درد میکنه مادر.
-عصری خاله ات تماس گرفته بود در مورد شبنم کلی حرف زدیم!
نیما یک لحظه ایستاد وبه مادرش خیره شد.
-ولی مادر،من که قبلا"دراین مورد باهات صحبت کردم!من و شبنم ازبچگی باهم بزرگ شدیم ومن فکر میکنم مثل خواهروبرادرهستیم!
-همیشه لجبازبودی نیما!ازبچگی این اخلاقت رو داشتی!
-مادر،من اصلا"الان نه می تونم ازدواج کنم و نه بهش فکرمیکنم توروخدا انقدر این موضوع روکش ندین!
نیما پس ازگفتن این جملات بدون اینکه منتظرعکس العمل مادرباشد،داخل اتاق خود شد وروی لبه تختخواب نشست.اتفاق امروزلحظه ای فکرش را آسوده نمی گذاشت و مدام به آن دخترک فکرمیکرد.
آنشب تا پاسی ازشب به اتفاق امروز فکر می کرد و احساس میکرد که به طرز عجیبی به او علاقه پیدا کرده است.
**
صبح روز بعد نیما بعد ازخوردن صبحانه با عجله ازمنزل خارج شد و به سمت همان مکانی رفت که دیروز دخترک را برای اولین باردیده بود.
وقتی به آنجا رسید، تمام افکارخود را متمرکزکرده بود که چگونه میتواند ازاو آدرسی گیربیاورد. محلی که ماشین پارک شده بود درنزدیکی موسسه آموزش زبان انگلیسی بود. یک لحظه برق شادی درنگاهش نقش بست! احتمال زیاد شاید او دیروز درهمین محل بوده وبهتربود جستجو را ازهمین جا شروع کند.
ازپله های آموزشگاه بالا رفته و وارد موسسه شد. خانمی جوان پشت میزی نشسته بود و در راهرو موسسه دختران زیادی درحال تردد و مراجعه به کلاسهای مختلف بودند.
نیما به آرامی جلو رفت و سلام کرد.
خانم منشی نگاهی ازسرتعجب به وی کرده و گفت: (( سلام آقای محترم، ببخشین اینجا مربوط به بانوان می باشد.))
نیما سرش را کمی خارانده و ادامه داد: ((بله متوجه هستم. عرض دیگه ای خدمتتون داشتم!))
-خب بفرمایین!!؟
-راستش میخواستم سراغ یه خانمی روازتون بگیرم !!
-سراغ یه خانم ؟! ازبنده؟!!
-بله اگه ممکنه و کمکم کنیدممنون میشم.
-خب میشه اسمشونوبفرمایین تولیست نگاه کنم؟
-راستش من اسمشونونمیدونم. یه ماشین پژو 206 قرمزرنگ دارن!
منشی نگاهی ازسرتعجب به نیما کرده و گفت: (( شما چه نسبتی با ایشون دارین؟!! ازآشناهاشون هستین؟!))
نیما یک لحظه ازخوشحالی لبخند زده و گفت: (( حقیقتش نه ازآشناهاشون نیستم. دیروزیه کاری براشون انجام دادم ومیخواستم برای یه موضوعی باهاشون صحبت کنم.))
-ایشون دخترصاحب این آموزشگاه هستن و گاهی میان سرکشی میکنن.
-اگه ممکنه میشه شماره ایشون روداشته باشم؟!
-نه متاسفانه ولی اگه کارتون ضروریه میتونم تماس بگیرم ازهمینجا صحبت کنید؟
نیما با خوشحالی قبول کرد و لحظاتی بعد تماس برقرارشد.
صدایی ازآنطرف شنیده شد:
-بله بفرمایین؟!
-ببخشین نیما هستم دیروز ماشین شما رو درست کردم.
-خواهش میکنم، لطف کردین. مشکلی پیش اومده؟!
نیما به صورت دستپاچه ازدخترک خواست تا برای صحبت با او ملاقات کند.
دنیای نیما تغییرکرده بود واحساس میکرد قلبش تولدی دیگریافته.با اینکه آن دخترک هیچ احساسی به نیما نداشته و فقط لحظات کوتاهی اورا دیده بود، اما این نیما بود که درهمان مدت کوتاه ناخواسته شیفته وی شده بود و تصمیم داشت به هرصورت ممکن با او رابطه برقرارکند.
**
سرانجام این اتفاق افتاد وچند روز بعد درمحلی که از قبل تعیین شده بود آن دوبا یکدیگرملاقات کردند. دخترک الهه نام داشت و پس ازتشکر دوباره از نیما گفت که بی صبرانه منتظر است تا حرفهای او را بشنود.
نیما پس ازاینکه کلی این پا وآن پاکرد ،لب به سخن گشود و به الهه پیشنهاد دوستی داد.
الهه شوکه شده بود!یک لحظه سکوت کرد ولی خیلی زود به خود مسلط شد .
-راستش من زیاد اهل دوستی های خیابانی نیستم و سرم تو درس و دانشگاهه.
نیما با تعجب به او خیره شده بود!
-الهه خانم؟!
الهه درحالیکه سعی میکرد نگاه خود را ازچشمان منتظرنیما بدزدد زیرلب گفت:((بله؟))
-ازحرف من ناراحت شدین؟!باورکنیدمنظوربدی نداشتم. یه دوستی سالم . من ازشخصیت ورفتارتون خوشم اومده.
-خب شما لطف دارین ولی باورکنین این نوع برخورد و دوستی ها رو مناسب نمیدونم.
-شاید گفتنش صحیح نباشه ولی منظورمن فقط دوستی ساده نیست! بلکه آشنایی بیشتر با شما و خانواده محترمتون و اینکه اگه..
الهه با تعجب حرف او راقطع کرد!
-اگه چی؟!
-شاید گفتنش خیلی صحیح نباشه و البته به این زودی و تو این محل. اما راستش من ازتون خوشم اومده و اگه راضی باشین میخوام اجازه بدین برای خواستگاری خدمت برسیم.
الهه یک لحظه چهره اش برافروخته شد و درحالیکه نیما با تعجب به حرکات اوخیره شده بود، ازجا بلند شده و بدون خداحافظی آن محل را ترک کرد.
نیما آه ازنهادش برآمد! میدانست که نباید به این سرعت پیشنهاد خود را به الهه میداد اما خب می ترسید او فکربدی درموردش کند و به همین دلیل دلش را به دریا زده و خواست قلبی خودش را مطرح کرده بود.
آن شب نیما ازغصه و ناراحتی شام نخورده و مستقیما" به اتاق خود رفت. عشق الهه لحظه ای اورا راحت نمی گذاشت و با تمام وجود به وی علاقمندشده بود. باید هرطورشده بود دوباره با او صحبت میکرد و ضمن عذرخواهی مفصل پیشنهادش را رسمی تر بیان میکرد.
ازفردای آن روز نیما هرروز با شاخه ای گل سرخ به نزدیکی موسسه آموزشی رفته و انتظارمیکشید تا شاید الهه را ببیند و سرانجام موفق شد اورا ملاقات کند و بااو صحبت کند.کم کم آشنایی آنها صورت گرفت و هرازگاهی با یکدیگرملاقات میکردند تا اینکه مدتی گذشت و یکی ازروزها الهه گفت که او هم ازرفتار و نجابت نیما خوشش آمده و مدتیه که به اوفکر میکند اما دراین میان مشکلی که وجود دارد پدراوست که به چیزی به جز ثروت و مقام فکر نکرده و به هیچ عنوان با ازدواج آنها موافقت نخواهد کرد.
نیما زیر بار نمی رفت و اصرارمیکرد تا الهه اجازه بدهد حداقل بتواند پدرش را ملاقات کند و خود شخصا" اوراخواستگاری کند و اگرموافقت کرد بلافاصله با خانواده به صورت رسمی مراسم خواستگاری را به جا آورند. سرانجام با اصراراو الهه موافقت کرده و آدرس شرکت بزرگ ساختمانی را که پدرش مالک آن بود را دراختیارنیما گذاشت.
فردای آن روز نیما خود را آراسته کرده و با وضعیتی مرتب به طرف آدرس مورد نظرحرکت کرد. دفترشرکت در شمال شهر بود و نیما به سختی توانست آنجا را پیدا کند و وارد شرکت شود.
منشی شرکت ، با دیدن وی سوال کرد:
-بفرمایین ؟ با کسی کارداشتین؟!
نیما کمی درو دیوارشرکت را براندازکرده و بلافاصله با کلامی آرام پاسخ وی را داد:
-بله ، میخواستم اگه ممکنه با جناب مهندس فاضلی صحبت کنم!
-وقت قبلی داشتین؟
-نخیر برای امرمهمی خدمت رسیدم اگه ممکنه بهشون اطلاع بدین.
-ایشون الان جلسه دارن، شما میتونید بعدا" با وقت قبلی تشریف بیارین.
-اگه ممکنه من منتظرمی مونم.
-گفتم که آقای محترم الان ایشون وقت ندارن یه روزدیگه تشریف بیارین.
-شما به ایشون بگین ، حتما" قبول میکنن.
منشی شرکت پشت چشمی نازک کرده و با آیفون مسئله را با مدیرشرکت درمیان گذاشت و لحظاتی بعد درحالیکه سرش را تکان میداد گفت: (( بهتون که گفتم ، ایشون گفتن یا فردا و یا غروب آخروقت تشریف بیارن))
نیما ناچارا" پذیرفت و قرارشد هنگام غروب مراجعه کند.
**