هایپرکلابز : اکنون نیما مقابل پدر الهه نشسته و سکوت کرده بود. او نیز کمی نیما را براندازکرده و درحالیکه دستی به موهای جوگندمی خود می کشید ادامه داد:
-خب مرد جوان ، من منتظرشنیدن حرفاتون هستم!
-راستش نمیدونم چطوری حرفاموشروع کنم! میدونین درخصوص دخترتون الهه خانم مزاحم شدم.
پدرالهه یک لحظه حالت چهره اش دگرگون شد و جلو آمد و درحالیکه دستش را روی لبه میز گذاشته بود گفت: شما کی هستین که اسم دختربنده رو هم میدونین؟! نکنه اتفاقی افتاده؟!!
-نه خونسرد باشین آقای محترم. راستش چطوربگم؟ من، من ..
-شما چی آقا؟! نصف جونم کردین !
-من با اجازه شما میخوام ازدخترتون خواستگاری کنم!
-چی گفتین؟!! درست شنیدم؟! یه باردیگه بگین؟
-بنده با اجازه شما میخواستم با خانواده بیام خدمتتون برای خواستگاری دخترتون الهه خانم.
-ببین آقای محترم، نمیخوام طوری باهاتون برخورد کنم که هم خودم پشیمون بشم و هم شما ناراحت بشین! اما بهتره بدونین که اشتباه تشریف آوردین! دخترمن اولا" قصد ازدواج نداره و ثانیا" اگه قرارباشه ازدواج کنه با شخصی به جزشما خواهد بود!
-ولی اگه ممکنه به بنده یه فرصت بدین.بهر حال شما نباید نسبت به درخواست من بی تفاوت باشین.
-مثل اینکه خیلی حاضرجواب هستی. ببینم میدونی ازدواج با یه دختر ثروتمند یعنی چی؟! یعنی اینکه باید اونقدر ثروت داشته باشی تا بتونی اونو خوشبخت ترازخونه پدرش یعنی من بکنی. وضعیت مالی شما دراین حد هست؟
-خب آقای محترم همه چیز که پول و ثروت نیست!
-مثل اینکه با شما نمیشه حرف حساب زد ! بسیار خب فردا شب با خانواده تشریف بیارین شاید اونا متوجه بشن که من منظورم چیه!
نیما یک لحظه ازخوشحالی کنترل خودش را ازدست داده و پدرالهه را درآغوش گرفت.
-فردا شب حتما" مزاحم میشیم.
الهه به محض شنیدن ماجرا، به نیما توصیه کرد که کاش نمیامدی چون پدرم رو خوب می شناسم ، اون مقصودش از اومدن خانواده تو تحقیر کردنته و محاله که قبول کنه ولی نیما زیربارنرفته و قرارشد فردا شب به اتفاق پدر و مادرش به منزل آنهابرای مراسم خواستگاری برود.
**
نیما تنها فرزند خانواده بود و بعد ازتهیه اتومبیل دوستش به همراه پدرو مادر راهی منزل الهه شدند. مسیر زیادی بود و باید به بالای شهر می رفتند و خیابانهای شلوغ و پرترافیک تهران یکی پس از دیگری طی میشد تا اینکه سرانجام به آنجا رسیدند.
منزل پدرالهه بسیار بزرگ بود و با وسایل گرانقیمتی تزیین شده بود. پدر نیما احساس عجیبی داشت و محو تماشای این خانه زیبا شده بود! یه لحظه زیر گوش نیما گفت: پسرم اینا خیلی پولدارهستن ببین سر و وضع خونه زندگی و خودشون چطوریه؟! ولی نیما سعی میکرد به خود مسلط باشد و تنها منتظربود تا سرحرف بازشود.
پدرالهه کمی آنها را براندازکرده و گفت: (( بسیار خب من و همسرم برای شنیدن حرفاتون آماده هستیم))
پدرنیما سرفه ای کرد و درحالیکه سعی میکرد برخودمسلط باشد، گفت: (( حقیقتش اینه که مزاحمتون شدیم برای امرخیر و اونم اینه که پسر بنده رو به غلامی خودتون قبول کنین .))
پدرالهه نفسی تازه کرد و دستی به موهای جوگندمی خود کشید.
-ببینم این آقا نیمای شما الان کارشون چیه؟
-فعلا" که هیچی یعنی بعد ازتموم شدن درسش دنبال یه کارمناسب میگرده. کاری که درخور شخصیتش باشه.
-خب ازخودشون چیزی دارن؟
-نه آقای محترم نیما تنها فرزند ماست و مخارج تحصیلش هم با زحمت فراهم میکردم. یعنی خودش هم با کارآزاد سعی میکرد مخارج تحصیلش رو فراهم کنه اما خب با این وضعیت زندگی الان و این تورم خیلی سخته که بشه پس اندازهم کرد!
پدرالهه یک لحظه چهره اش برافروخته شد ولی سعی کرد آرامش خود را حفظ کند.
-پس بفرمایین که آقا نیمای شما دست خالی اومده که الهه منو ازاین خونه و زندگی مجلل جدا کنه و ببره مستاجری و یه لقمه نون بخور و نمیر بهش بده!
-نه آقای محترم اینطورنیست . نیما تلاش میکنه زندگی خوبی رو فراهم کنه.
-ای آقا چی داری میگی؟! تاآقا نیمای شما بخواد این زندگی رویایی رو برای دختر من فراهم کنه، موهای دخترم مثل دندوناش سفید شده.
-ولی همه چیز که ثروت نمیشه آقای محترم ..
-ببین آقای عزیز ، اینکه اجازه دادم تشریف بیارین خواستم ازنزدیک ببینید که فاصله طبقاتی ما با شما خیلی زیاده. آقا نیمای شما باید بره یکی مثل خودش رو گیر بیاره . کسی که بتونه توی یه آپارتمان پنجاه متری تو جنوب شهر زندگی کنه و هرماه دنبال اجاره خونه باشه و حسرت هرچیزی تو دلش باشه. نخیر آقای محترم دخترمن خواستگارهای زیادی داره .درست مثل خودمون هستن و من هرگز اجازه این وصلت رو نخواهم داد.
درهمین لحظه نیما که فقط به حرفهای آنها توجه میکرد گفت: (( آقای عزیز همه ازاول پولدارنبودن بهم فرصت بدین. قول میدم بهترین زندگی رو برای الهه فراهم کنم))
-بسیار خب شما ازهمین الان فرصت دارین تا یه سال که هم خونه مناسب ، هم اتومبیل و هم کارپردرآمد دست و پاکنید. راستی اینم گفته باشم تواین مدت چنانچه ببینم با دخترم ارتباطی داشته باشی فورا" پلیس رو درجریان میذارم!
پدر نیما یک لحظه عصبانی شد!و درحالیکه نگاه معنی داری به نیما میکرد از جابلند شده وبه همسرش گفت: (( پاشو خانوم، اینجا جای ما نیست. پاشو بریم .)) و لحظاتی بعد همگی ازآنجا خارج شدند.
نیما درحالی که از منزل خارج میشد، برگشت و به پدرالهه گفت: (( بهتون نشون میدم که چطوری می تونم پولداربشم! بهتون ثابت میکنم آقای محترم!))
و پدرالهه با لبخند و حالتی طعنه آمیز گفت : (( خدا نگهدارآقای عزیز به سلامت. تا چیزایی که گفتم فراهم نکردی این طرف ها آفتابی نشو!))
**
در راه برگشت به منزل ، پدرنیما با حالت نگران کننده ای سکوت کرده و حرفی نمیزد و مادر نیز مرتب سعی میکرد نیما را مجاب کند که دست ازاین دخترکشیده و با همان دخترخاله خود ازدواج کند.
-ببین نیما من بدی تو رو نمیخوام، ازقدیم گفتن کبوتربا کبوترباز با باز. خودت که خونه زندگی اونها رودیدی پسرم. باورکن خرج یه شب شام و مهمونی اونا از حقوق ماهانه پدرت زیادتره! تو چطوری میتونی با این آدما زندگی کنی؟!پسرم ازخرشیطون بیا پایین! شبنم دوستت داره دخترخاله ات هم که هست. اونا مثل خودمون یه زندگی ساده دارن.
-مامان خواهش میکنم بس کن! چند باربهت بگم که شبنم رو مثل خواهرم میدونم؟!
-خب یه دختر دیگه برات میگیرم.هرکسی که تو بخوای ولی ازاین الهه صرف نظرکن پسرم این راهی که داری میری اشتباهه!
-ببین مادر من عاشقش شدم می فهمی؟! به هیچی هم کاری ندارم. مهم الهه است که باید بهش برسم. به باباش هم ثابت میکنم که میتونم روی پاهای خودم بایستم .صبرکن فقط تماشا کن.
-ازدست تو نیما دیگه دارم دیوونه میشم.اصلا" به من هیچ ربطی نداره ولی یادت باشه که بهت گفتم این راه غلطه!
**
فردای آن روز نیما وقتی با الهه تماس گرفت، او با حالتی شرمگین سعی میکرد عذرخواهی کند. و به نیما گفت: (( دیدی بهت گفتم؟! پدرم محاله با ازدواج ما موافقت کنه نیما ))
ولی نیما درجواب گفت: (( ببین الهه بهت ثابت میکنم که چطوری روی حرفم هستم صبرکن و ببین))
-ولی نیما معجزه که نمیشه!
-درسته معجزه نمیشه ولی باید تلاش کنم ازهمین فردا دنبال هرکاری میرم تا پولداربشم!
-نیما من می ترسم، بابا تهدید کرده اگه متوجه ملاقات من با تو بشه شکایت میکنه اون خیلی عصبانیه.
-بسیار خب الهه دیگه همدیگه رو نمی بینیم فقط تلفن .تو هم منتظرم باش تا بیام و به پدرت بگم که تونستم همه چیز رو فراهم کنم.
-من ازخدا میخوام نیما، میدونی که چقدر بهت علاقه دارم.
-منم دوستت دارم الهه ، تو همه دلخوشی و همه دنیای من شدی! برای به دست آوردنت تموم دنیا رو بهم می ریزم.
**
ازفردای آن روز نیما شروع کرد به یافتن کار ولی به هرجا مراجعه میکرد یا نیاز نداشتند و یا حقوق قابل توجهی درکارنبود و این موضوع او را کلافه کرده بود تا اینکه دریکی ازروزها بصورت اتفاقی با یکی ازهمکلاسی های قدیمی خود ملاقات کرد. پرویز درون اتومبیلی شیک و گران قیمت بود و نیما را شناخت و ازوی دعوت کرد تا ناهار را مهمان وی باشد.
وقتی علت اینهمه موفقیت و ثروت را ازپرویز سوال کرد او خنده ای کرده و گفت: (( ببین اگه میخوای پولدار بشی باید کارهای بزرگ انجام بدی با این حقوق های ماهانه که نمیشه زندگی کرد!))
نیما با تعجب سعی داشت ازکاروی سردربیارد اما پرویز گفت: (( تو آدم اینکارنیستی نیما!))
ووقتی اصرار اورا دید ادامه داد: (( من توی یه شرکت خصوصی کارمیکنم و کارم حمل و نقل یه سری مواد هستش))
-چه موادی پرویز؟!
-دیگه اونش بمونه!
-خب میخواستم اگه بشه منم بیام تو همون شرکت کارکنم.
-اگه بیای که خوبه با هم کارمیکنیم.
و قرارشد نیما به اتفاق پرویز راهی شرکت شده و درمورد کارصحبت کنند.
**