داستان کوتاه (( فاصله )) قسمت سوم - هایپرکلابز

محمد صادقی 8 سال پیش
داستان کوتاه (( فاصله )) قسمت سوم - هایپرکلابز هایپرکلابز :

فردای آن روز طبق قرار قبلی نیما به آدرسی که پرویزداده بود رفته و آنجا با شخصی که ظاهرا" معاون شرکت بود آشنا شد. بعد همراه با پرویز به اتاق مدیرشرکت رفتند. مدیرشرکت فردی بود جا افتاده با چهره ای منحصر به فرد.
-بفرمایین بنشینید
نیما تشکرکرد و روی صندلی کنارپرویز به آرامی نشست.
-ممنون آقا.
-پرویز از شما خیلی تعریف کرده.
-خواهش میکنم ،منم خوشحال میشم بتونم توشرکت شما فعالیت داشته باشم.
-ببینید کارما بسیار حساس و دقیقه و البته پول خوبی هم بابتش میگیرین!
-من که ازخدا میخوام قربان، اگه ممکنه فقط بگین ازکی باید کارم رو شروع کنم؟
-پرویز بهتون میگه ازهمین فردا میتونین مشغول بشین.ببینم ماشین دارین؟
-نه قربان.
-خب مهم نیست ،یه ماشین هم میذارم دراختیارت باشه.
**
فردای آن روز وقتی پرویز به نیما توضیح داد که نحوه فعالیتش در شرکت چگونه است، نیما یه لحظه مثل برق گرفته ها خشکش زد!!
-پرویز داری شوخی میکنی؟!
-نه نیما اصلا" شوخی نیست، کار ما توزیع مواد مخدر به فروشنده های کوچیکه!
-اما این کار خیلی خطرداره پرویز! میدونی اگه گیر بیفتیم چی میشه؟
- تو فکر کردی تو این دوره و زمونه میان بهت پول مفت و مجانی اونم به این اندازه بدن؟ نه عزیزم به قول معروف باید ریسک کنی تا برنده بشی . حالا هم اصراری ندارم فقط لطفا" دور و برمن نپلک که اگه اینا متوجه بشن برام دردسردرست میشه!
-من باید فکرامو بکنم پرویزاجازه بده چند روز فکرکنم.
-باشه هرطورخودت صلاح میدونی عمل کن فقط زودتر تا رئیس شک نکرده و منصرف نشده.
-باشه پرویز حتما" باهات تماس میگیرم.
**
آن شب نیما لحظه های پر تب و تابی را میگذراند. از یه طرف فکراینکه این کار خلاف شاید باعث پاشیده شدن زندگی خود و خانواده اش شود راحتش نمیذاشت و از طرفی فکر عشق الهه قدرت هرتصمیم گیری را از وی سلب کرده بود. دلش میخواست هر طوری شده به پول بسیارزیادی دست پیدا کرده تا پاسخ اهانت پدر الهه را بدهد و سر قولش باشد! اما ازطرفی هم به کاری که باید انجام میداد فکرمیکرد و عواقب آن.
سرانجام نیما تسلیم احساس خود شد و اینطور خود را توجیه کرد که یه مدتی دنبال این کار خواهد بود و وقتی یه پول هنگفت به دست آورد توبه کرده و به دنبال کاربهتری خواهد رفت.
نیما سریع با پرویز تماس گرفت و برای انجام کار اعلام آمادگی کرد. ازطرفی هم به الهه گفت که به زودی به منزل پدرت آمده و به او نشان میدهم که روی حرفم بودم و تورا مجددا" خواستگاری میکنم.
**
ازفردای آن روز نیما و پرویز همراه یکدیگر به کارفروش مواد مخدر مشغول شدند و نیما روز به روز وضعیت مالی اش بهتر میشد. گاهی پدر و مادرش با تعجب از وی سوال میکردند که این چه کاریه که انقدر درآمد دارد؟! و نیما به آنها میگفت که نگران نباشند و چون بسیار زرنگ است و از توان کارهای شرکت به خوبی برمیاد ، حقوق و پورسانت خوبی دریافت میکند.اما غافل ازاینکه سرنوشت بازیهای عجیبی دارد و به قول معروف همیشه درروی یک پاشنه نمی چرخد.
دریکی از روزها مدیرشرکت به نیما پیشنهاد کار بزرگتری داد و قول داد که در مقابلش پول قابل توجهی به نیما پرداخت کند. آنشب نیما با الهه تماس گرفت و قرار گذاشت تا دو روز دیگر در محل قرارهمیشگی حاضرشده و درمورد موضوع مهمی با وی صحبت کند. او تصمیم داشت این آخرین کاررا نیز انجام داده و پس از آن برای همیشه دوراین کاررا خط بکشد و یه زندگی آروم وبدون دغدغه را در کنار الهه بگذراند.
فردای آن روز پرویز به دنبال نیما آمده و هردو برای انجام این ماموریت ویژه حرکت کردند. قراربود بیست کیلو مواد مخدر از شهرستانی به تهران حمل شده و بعد سرفرصت بین فروشنده های کوچکتر توزیع شود.
آن روز مادرنیما حس عجیبی داشت و سعی داشت اورا از رفتن باز دارد.
-نیما، دلم شور میزنه ، آخه این چه کاریه که باید دوروزخونه نباشی؟!
-خب مادر بایدبرم شهرستان دنبال یه محموله قول میدم دوروز دیگه برگردم.
-آخرشم تو به من و پدرت نگفتی داری چه کاری میکنی! هر بارسوال میکنم سعی میکنی یه طوری شونه خالی کنی!
-مادرمن، چند بار بهتون بگم این یه کارآزاده و وظیفه منم حمل و نقل جنسه. بهتون قول میدم که با همین کارپول خوبی به دست بیارم و اگه خدا بخواد دیگه نذارم بابا هم با این سن وسالش بره سرکار.
-خداکنه مادر، انشاالله که خدا پشت وپناهت باشه.
**
نیما و پرویز برای حمل مواد مخدر به شهرستان رفتند و هنگام بازگشت دریکی ازایستگاههای بازرسی پلیس مجبور به توقف شدند. مامورین تجسس به خودرو شک کرده بودند و سرانجام ازجاسازی ماهرانه مواد مخدر مطلع شده و هردو را دستگیرکردند.
نیما سعی میکرد خود را بیگناه جلوه دهد اما پلیس زیر بار نرفته و آنها را با پرونده روانه دادسرا کرد. نیما اشک می ریخت وبر بخت بد خود نفرین میکرد.او سعی داشت هرطورشده پلیس را متقاعد کند که محموله مال آنها نبوده و سعی کرده اند برایشان پاپوش درست کنند! اما افسر گشت بازرسی با حالتی بی تفاوت آنها را به همراه پرونده راهی دادسرا کرد.
نیما با حالتی آشفته جریان را تلفنی برای مادرش توضیح داد و تا روز دادگاهی،موقتا" او و پرویز روانه زندان شدند.
محیط زندان برای نیما آزاردهنده بود، اون هیچ خبری ازالهه نداشت و وقتی پدر و مادرش به ملاقات وی آمدند روحیه خود را کاملا" باخته بود! مادر اشک میریخت..
-نیما تو اینجا چکارمیکنی پسرم؟! این بود همون کاری که دنبالش بودی؟
-مادر من بی گناهم باورکن!
-نه نیما تو بیگناه نیستی، من و پدرت همه چیز رو میدونیم تودلت میخواست یه دفعه پولداربشی و برای رسیدن به الهه تلاش میکردی اما این راه درستش نبود و تمام زندگی خودت رو باختی پسرم!
-مادر برام دعا کن، پدرتوهم حلالم کن. من پسر خوبی براتون نبودم.
نیما مثل باران اشک میریخت و شانه های لرزان پدر پیرش نشان ازغمی داشت که مثل کوه روی آن سنگینی میکرد. او تنها فرزند آنها بود و هزاران آرزو برای آینده او داشتند اما اکنون پیرمرد حس میکرد تمام دلخوشی و امید او به یکباره رنگ باخته است.
ملاقات تمام شد و آنها روانه خانه شدند و نیما کلافه و سردرگم انتظار روز دادگاهی را می کشید.
ازطرفی الهه که باغیبت ناگهانی نیما روبرو شده بود ، سعی داشت به نحوی از وضعیت او مطلع شود و وقتی یکی از روزها به منزل نیما مراجعه کرده و تمام ماجرا را اززبان مادرش شنید منقلب شد و با چشمانی اشکبار ازآنجا رفت.
**
روز دادگاهی فرارسید و نیما با وجودی که آدرس شرکت و شخصی که برای وی کارمیکرد را به مامورین اعلام کرده بود، اما متاسفانه آنها ازآنجا نقل مکان کرده و هیچ اثری وجود نداشت و این برای نیما خبری ناگوار بود.
قاضی دادگاه درحالیکه پدر و مادرنیما هم حضور داشتند، پس ازشنیدن دفاعیات نیما و بررسی پرونده در نهایت با یک درجه تخفیف بخاطر همکاری نیما با پلیس ، حکم وی را از اعدام به حبس ابد تبدیل کرد.
وقتی حکم قرائت میشد دستهای نیما آشکارا می لرزید و رنگ برچهره نداشت. پرویز هم بخاطر سابقه های قبلی به اعدام محکوم شد.
پدر و مادر نیما اشک می ریختند و از قاضی درخواست تخفیف مجازات را داشتند. اما همه چیز تمام شده بود و تنها فرزند آنها به خاطر یک اشتباه بزرگ باید تا آخر عمر پشت میله های سرد زندان زندگی را بگذراند. نیما توسط مامورین به زندان منتقل شد و پدر پیر اوبه همراه مادرش به خانه برگشتند.
**
روزها به دنبال هم میگذشت و نیما کم کم به محیط زندان خو میگرفت! آنچه عذابش میداد فکرالهه بود و وقتی مادرش دریکی از روزهای ملاقات به وی گفت که آن دختر همه چیز را میداند، نیما بیشتر احساس سرخوردگی و شکست می کرد.
کم کم موهای سر نیما به سپیدی می گرایید و اکنون ده سال بود که او درزندان حضورداشت! دریکی ازروزها خبرمرگ پدرش را برای وی آوردند ! پیرمرد ازغصه تنها فرزندش سکته کرده بود و مادرش هم به شهرستان نزد برادرخود رفت. پیرزن هرماه به همراه دایی نیما به ملاقات می آمد ولی هربار نیما درچهره مادر شکست و اندوه را مشاهده میکرد و چهره ای که هربار پژمرده ترمیشد و نشان از تنهایی مادر داشت.
نیما هیچ کاری نمی توانست بکند و در پی یک اشتباه بزرگ زندگی خود و اطرافیانش را تباه کرده بود!
مادر نیز پس از چند سال، بعلت بیماری فوت کرد و اکنون او تنهای تنها شده بود. دیگرکسی سراغی از نیما نمی گرفت و او کم کم تبدیل میشد به مردی میانه سال که موهای سرش جوگندمی شده و چین های پیشانی اش نشان از غمی داشت که انگارهرگز تمام نمیشد.
**
بیست و پنج سال از زندان نیما گذشت و او اکنون تبدیل به مردی میانسال شده بود که غصه های زندان و البته تحمل مرگ پدر و مادر، چهره او را به کلی تغییرداده بود. مردی با موهای جوگندمی و نگاهی مات .
سرانجام به نیما عفو خورد و او اززندان آزاد شد.
روزی که اززندان آزاد شد یکسره به خانه پدری رفت اما همسایه ها گفتند که منزل به خاطربیماری پدرش فروخته شده و آنها مدتی در محلی اجاره نشین بودند و پس ازآن هم مادربه اصرار برادرش به شهرستان رفته بود. نیما تنها و آواره شده بود. یک لحظه تصمیم گرفت به نزدیکی خانه الهه برود. شماره همراه اوخاموش بود ! نیما نگران بود! دست سرنوشت همه دلخوشی های اورا گرفته بود و اکنون تنها امیدش الهه بود که شاید با دیدنش بازهم به زندگی امیدوارمیشد.
وقتی به آنجا رسید ازیکی ازهمسایه ها درخصوص خانواده آنها پرس و جو کرد، اما پاسخ آنها مانندآب سردی بود که بر پیکر او ریخته شد! آنها مدتها بود که ازآنجا رفته بودند. نیما به یاد شرکت پدرالهه افتاد و سرآسیمه به آنجا رفت . اما آنجا هم اعلام کردند که پدرالهه بخاطرکهولت سن شرکت را واگذارکرده و رفته بود. آخرین امید او رفتن به موسسه زبان بود که پدرالهه مالک آنجا بود اما آنجا هم به شخص دیگری واگذارشده بود و انگارزمین و زمان دست به دست هم داده بودند تا تمام وجود نیما را نابود کنند.
اکنون تمام روزنه های امید بسته شده بود و او مانده بود و دنیایی ازغصه که قلبش را لحظه ای آرام نمی گذاشت.
برای گذران زندگی چاره ای به جزکارکردن نبود و نیما، جوانی که روزی تحصیلات خود را به امید آغاز یک زندگی خوب و آبرومند به اتمام رسانده بود، ا کنون بخاطر سوسابقه وسن بالا ناچارا" به دست فروشی در پیاده رو خیابانها مشغول شد.
چهره تکیده و غم پنهانی که درقلب وی بود ، از وی انسانی سربه زیر وآرام ساخته بود که نه با کسی حرف میزد و نه به زندگی امیدوار بود و تنها برای گذران زندگی مجبور به دست فروشی شده بود!
دریکی ازروزهای اسفند ماه که خیابانها شلوغ تر ازهمیشه شده بود و دست فروش های مختلف با سروصدای خود سعی درجلب مشتری داشتند، نیما نیز مشغول فروختن شال زنانه بود و برعکس دیگر فروشنده ها درکناربساط نشسته و سرش پایین بود.
مشتری ها مرتب مراجعه می کردند و پس از انتخاب شال و چانه زدن های همیشگی مبلغ مورد نظر را داده و نیما با نگاهی بی تفاوت خریدهای آنها را درون نایلون گذاشته و تحویل میداد.
اما دریک لحظه اتفاق عجیبی افتاد! آقا و خانمی به همراه فرزند کوچکشان درنزدیکی بساط نیما توقف کردند. پیدا بود که همسرآن آقا ازشالهای نیما خوشش آمده بود و مرتب مشغول براندازی آنها بود.
-ببخشین آقا ازاین شالها رنگ یاسی هم دارین؟
نیما مشغول جستجوی شالهایی که هنوز بازنشده بود کرد و درهمان حال نگاهش به طرف خانمی که سوال کرده بود افتاد.
یک لحظه هردو ازتعجب خشکشان زد!کسی که مقابل نیما ایستاده بود همان الهه عشق قدیمی او بود که اکنون ازدواج کرده و با همسر و فرزندش به صورت اتفاقی به آنجا آمده بود.
نیما کلافه شده بود ، مثل دیوانه ها به الهه خیره شده و اشک ازگوشه نگاهش سرازیربود. الهه لحظه ای به چهره تکیده و موهای سپید او خیره شد و درحالیکه شال را روی بساط انداخت دست دخترش را گرفته و به همسرش گفت: منصرف شدم بریم.
الهه لحظه به لحظه ازنیما دورتر و دورتر میشد و درامتداد نگاه غبارگرفته او سرانجام ازنظرناپدید شد. نیما مثل باران اشک میریخت و دردل به الهه و فاصله میان خود واو فکرمیکرد.
پایان
محمد صادقی – اردیبهشت ماه 1394



منبع :http://hyperclubz.com
28 نفر این را می پسندند
مشاهده 0 دنبال کننده
در حال نمایش 5 دیدگاه از 15 دیدگاه
زهرا فلاحی زهرا فلاحی داستان ها رو خودتون می نویسید؟
7 سال پیش
ف م ف م عالی بود و زیبا ممنون happy
8 سال پیش
آفتاب          . آفتاب . داستان زیبا و آموزنده ای بود ممنون rose rose rose
8 سال پیش
goldenGIRL .... goldenGIRL .... بسیارتامل برانگیز وگاهی چقدرزوددیر میشودsad
8 سال پیش
goldenGIRL .... goldenGIRL .... ب
8 سال پیش
1 2 3 

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب