داستان کوتاه ( قضاوت نابجا ) قسمت اول - هایپرکلابز

محمد صادقی 8 سال پیش
داستان کوتاه ( قضاوت نابجا ) قسمت اول - هایپرکلابز هایپرکلابز :

قضاوت نابجا
با اینکه سرمای شدید زمستان همه درختها را خشک کرده بود، اما انگار زورش به درختهای کاج مدرسه ی ما نرسیده بود! برفی که از شب قبل باریده بود ، حیاط بزرگ مدرسه را سپید کرده و شاخه های درختان کاج به طرز زیبایی زیربرف سنگین خم شده و خودنمایی می کردند.
دستکشهای نونوارم را توی دستهام جا به جا کرده و پشت یکی از کاج ها مخفی شدم . پشت درختها بهترین مکانی بود که می شد ایستاد و به محمد خیره شد، خوب فرصتی گیرم افتاده بود تا به پدرم نشان دهم که آنقدرها هم که از محمد تعریف می کند، بچه سربه راهی نیست! تا منبعد این همه وقت و بی وقت و جلوی هرکس و ناکسی جلوی من ازش تعریف نکند، هی سرکوفت درس خوندنش رو به من نزند!
دو سه روزی بود که فهمیده بودم پول روزانه اش را داخل قلک نمی اندازد ، ماه قبل بود که پدرم دوتا قلک خرید. یکی برای من یکی هم برای برادرم محمد و هر روز صبح که سرکار می رفت مبلغی به عنوان روزانه به ما می داد و بعدهم درحالیکه مثل همیشه خدارو شکر میکرد، از خانه خارج می شد.
پدرم سفارش می کرد : (( بچه ها ، پول روزانه تون رو خرج نکنید و بندازین تو قلک تا پس اندازبشه و مقداری از خرج لباس عیدتون جوربشه.))
ما هم حرف پدر رو گوش می کردیم و هر روز قلکمان پرتر وسنگین ترمی شد.هر روز صبح با شوق عجیبی سکه ها را داخل قلک انداخته و چند بار تکانش می دادیم . سکه ها توی قلک به هم برخورد می کردند و از سروصدای آنها خوشحال می شدیم. (( جیرینگ...جیرینگ...جرنگ...جرنگ...))
محمد لبخند می زد و می گفت: (( چه صدای خوبی داداش!))
من هم خنده ام می گرفت و سرم رو تکان داده و می گفتم: ((مال من زیادتره داداش! مگه نه؟))
و اوهم لبخندی زده و سرش را تکان میداد.
محمد دوسال کوچکترازمن بود و هیچوقت روی حرف من حرفی نمی زد. وقتی هم پدرمان حضورداشت و قلک ها را دردستمان می دید، قلک مرا دردست راست و مال محمد را دردست چپش گرفته و مثل ترازو سبک سنگینشان می کرد. بعد سرش را جلوتر برده و قلک ها را نزدیک گوشش به آرامی تکان میداد و صدای سکه ها که بلند می شد ، لبخند زده و می گفت: (( آها ، دیگه داره پرمیشه، یه ماه دیگه پر پرمیشه ، پولاتون رو اصلا خرج نکنید ، بذارین اینا قشنگ پربشه، فهمیدید بابا جان؟))
اما من با چشمای خودم می دیدم که محمد هفته قبل اصلا پولهاشو تو قلک نمی انداخت ! راستش خودم خودمو می خوردم و می گفتم: شاید این محمد سرعقل بیاد! اما انگارنه انگار..
دوباره پشت کاج ها خودم رو جمع و جورکردم تا کسی متوجه حضورم نگردد. محمد جلوی دکه ی فروش خوراکی لابلای بچه ها بود و وقتی خودش رو به زحمت بیرون کشید، یک تکه لبوی بزرگ و قرمز توی بشقابی کوچک دستش بود ، بخاری که از روی لبو بلند میشد، دهانم را آب انداخت. آب دهانم را قورت داده و با خود گفتم: ((که اینطورمحمد، به خیال خودت دور از چشم من و بابا پولهاتو خرج می کنی؟! اما کورخوندی. من دیگه دیدمت ، فهمیدی دیدمت.))
از پشت درختها بیرون اومدم و لابلای انبوه بچه های مدرسه که صدای قیل و قالشان گوش را آزار میداد و مشغول بازی تو برف بودند، فرو رفتم. زیر چشمی هنوز محمد را می پاییدم که انگار دنبال کسی می گشت! یه دفعه مرا دید و جلو آمد. پیش خودم گفتم: ((بی معرفت لبو رو خورده و حالا یاد من افتاده!))
اما محمد جلوتر که آمد چیزی در دستان یخ زده اش قرار داشت. تکه ای لبوی داغ.
-داداش ، داداش رضا؟
خشکم زد!
-بله محمد؟ کاری داشتی؟
-بیا این لبو سهم توست تا سرد نشده بخورش.
-لبو؟لبو از کجا آوردی؟!
چشمکی زد و گفت : (( خریدمش.))
-خریدی؟ با کدوم پول؟! پول قلک؟!
-آره ، مامان هم....
دیگه اجازه ندادم حرفش رو تمام کند. با ناراحتی گفتم: (( به به ، پس پولاتو توی قلک نمی اندازی درسته؟ اگه بابا پرسید چی بهش جواب میدی؟))
-هیچی، مامان هم میدونه.
-آره جون خودت، مامان هم میدونه. پولتو خرج کردی تازه دروغ هم میگی؟ صبرکن برسیم خونه.
-مگه من دروغ گفتم داداش؟
دیگه جوابش رو ندادم .محمد که دید من ساکتم حرفش رو ادامه داد: ((برو از مامان بپرس خودش گفت.))
من با غیظ سرم را تکان دادم و گفتم: ((حالا معلوم میشه))
و به سرعت ازجلوی او دورشدم.
زیرچشمی که نگاهش کردم ، دیدم همانطورمات و مبهوت ایستاده و دارد بربر نگاهم می کند.
**
زنگ آخر منتظرنموندم تا محمد هم بیاید و تنهایی راه افتادم رف خانه.
جلوی مغازه قصابی پدر را دیدم که ایستاده بود و قصد داشت خرید کند. سلام کردم و آرام آرام رفتم پیشش.
یک سگ دور وبر مغازه می پلکید و با دیدن من پارس میکرد و دندانهایش را نشان میداد.
ازترس خودم رو چسباندم به پدرم.
پدرم خندید و گفت: (( نترس، باهات کاری نداره پسرم))
یک لحظه چشم پدرم به دستکشهای من افتاد. خنده اش قطع شد!
-این دستکش ها مال کیه دستت کردی؟!
مال خودمه.
-مال خودت؟!
-آره مال خودمه. مامان برام خریده ، دکتر گفته سرما برای دستم خوب نیست و دستم ترک خورده و پوسته پوسته شده. گفته که باید حتما توی سرما دستام داخل دستکش باشه .
پدرم کمی به فکر فرو رفت و بعد پرسید: ((حالا چطورهست؟ دستتو گرم میکنه؟))
-آره بابا، خیلی خوبه ، خیلی.
-خب الحمد الله ، پس دستت بهترشده.
-این دستکشها خیلی گرمه. تازه دستم توش عرق میکنه از بس که گرمه.
پدرم بوسه ای بر پیشانی ام زده و گفت: (( پس محمد کو؟))
-عقب تره ، داره میاد.
-شنیدم نمره ی ریاضی نوزده شده.
با اینکه خبرداشتم، ولی خودمو به اون راه زدم. می دونستم که الان دوباره میخواد بهم سرکوفت بزنه!
-نمیدونم بابا ، خبرندارم.
-آره نوزده گرفته ، دوستش الان قبل ازاومدن تو بهم خبرداد. ببین رضا، توباید درس خوندن رو از اون یادبگیری.
و بعد دوباره نصیحت های پدر شروع شد (( محمد فلان و بهمان است، نمره اش بالاست، درسش خوبه وووو))
از حرف پدرم عصبانی شدم و لجم گرفته بود. تو دلم گفتم : ((آره محمد خیلی پسرخوبیه. اگه بدونی پولهایی که بهش میدی چکارمیکنه.))
-چرا سکوت کردی رضا؟
-خب چی بگم بابا؟
-اصلا" شنیدی بهت چی گفتم؟
-بابا؟
-بله؟

منبع :http://hyperclubz.com
28 نفر این را می پسندند
مشاهده 0 دنبال کننده
در حال نمایش 5 دیدگاه از 8 دیدگاه
مژگان مرتاض معصوم مژگان مرتاض معصوم ممنون از دقت نظر دوست گرامی آقای مهرداد بgood luck
8 سال پیش
ف م ف م happy
8 سال پیش
مهرداد ب مهرداد ب داستان زیبایی بود فقط کاش از واژه پارس برای صدای سگ استفاده نمیکردید.ممنون
8 سال پیش
a s a s عالی
8 سال پیش
الهام *** الهام *** داستان جالبیه و موضوع جدید و آموزنده ای داره applause
8 سال پیش
1 2 

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب