داستان کوتاه ( انتظار ) قسمت اول - هایپرکلابز

محمد صادقی 7 سال پیش
داستان کوتاه ( انتظار ) قسمت اول - هایپرکلابز هایپرکلابز :

یه بار دیگه دستم رو گذاشتم روی دکمه ی آیفون و منتظرموندم، کوچه نسبتا" خلوت بود و زنی چادری که بچه ی کوچکی را بغل داشت عبور می کرد . پسرکی هم به دنبالش می دوید و برای بچه ادا درمی آورد و بازی می کرد! و بچه ازخوشحالی می خندید.با دیدن این صحنه سرم را تکان دادم و بی اختیار لبخند روی لبهایم نشست.
دوباره زنگ آیفون را زدم......((بازهم خبری نشد!!))
((این وقت روز کجا می تونسته رفته باشه؟!))
ناچارا" نایلون های خریدهایی که کرده بودم را روی زمین گذاشته و شروع کردم به جستجوی جیبهایم و با یافتن کلید در، لحظاتی بعد وارد خانه شدم. وسایلی که همراهم بود را درگوشه آشپزخانه گذاشته و کتم را روی رخت آویز قراردادم و با صدای بلندی همسرم را صداکردم!
((اعظم؟...اعظم جان؟ کجایی عزیزم؟))
صدایی نیامد و پیدابود که درخانه حضورندارد. یک لحظه نگرانش شدم! این وقت روز کجا می تونه رفته باشه؟ اونم با این وضعیتش. نکنه وقتش رسیده باشه؟! اما نه ...نه ..هنوزکو تا موقعش، با حساب دکتر هم که باشه هنوز یه ماه مونده...
درب یخچال رو بازکردم و پارچ آب خنک رو برداشته و یه لیوان آب، لاجرعه سرکشیدم..از خنکی مطبوع آب احساس خوشایندی داشتم..همیشه اینطورمواقع اعظم اعتراض میکرد.
((مهدی جان، وقتی خیس عرق هستی آب یخ برات ضرر داره!))
و من که ازشدت تشنگی و گرمای بیرون ازخانه عطش فراوانی داشتم، دو لیوان پشت سرهم آب می نوشیدم و بعد روی مبل مقابل تلویزیون ولو می شدم!و لحظاتی بعد همسرم با مهربانی خاصی سینی چای خوش رنگ را مقابلم گذاشته و هردو کنارهم نشسته و از آینده فرزندی صحبت می کردیم که لحظه به لحظه انتظارش را می کشیدیم.
دوباره به فکر اعظم افتادم، چقدر دلم شور می زد! اما سعی می کردم به خودم دلداری بدهم.
((حتما" رفته خونه همسایه ها...))
دلم میخواست همین الان وارد خانه شود و ببیند که چی براش خریدم. هرماه که حقوق می گرفتم، یه مقدار خرت و پرت و وسایل لازم برای بچه خریداری میکردم و اعظم هم با سلیقه خاصی اونا رو تو اتاقی که برای فرشته کوچکمان درست کرده بودیم و منتظرورودش بودیم قرارمی داد.
((یه لحظه دوباره به فکرفرو رفتم.))
انگارهمین دیروز بود که وقتی خسته و کوفته ازمحل کاربه خانه آمدم، همسرم با مهربانی خاصی که تا آن روز مشاهده نکرده بودم دوان دوان جلو آمد. درنگاهش برق شادی خاصی موج می زد و مشخص بود که ازموضوعی بسیارخوشحال است.
-سلام مهدی، مژده بده.
و من که هاج و واج مونده بودم با چشمانی متعجب بهش خیره شدم!
-چی شده؟! زود بگو..
-نخیر باید مژدگانی بدی.
-خب باشه یه چیزخوب برات می خرم حالا زود بگو دلم آب شد!
وهمسرم کمی مرا براندازکرد و وقتی مطمئن شد که با تمام وجود منتظرخبراو هستم،لبهایش را به طرز دلپذیری جمع کرد و گفت" (( جنابعالی دیگه بابا شدین!))
ازشنیدن خبر یه لحظه شوکه شدم! درباورم نمی گنجید که بعد ازسالها دوا و درمان و این دکتر و اون بیمارستان رفتم، ما هم صاحب فرزند شده باشیم!
-تو روخداجدی گفتی اعظم؟!!
-بله کاملا" جدیه آقا.
و من هم از خوشحالی صورتش رو غرق بوسه کردم و یک لحظه به خودم آمدم که ازخانه خارج شده و دوان دوان به طرف شیرینی فروشی سرخیابون درحرکت بودم.
آن روز بهترین روز زندگی ما بود. ولی دقیقا" دردسرها هم اززمانی شروع شد که همه متوجه موضوع شدند.
اول ازهمه مادر بزرگم بود که جلوی همه تو مهمونی کمی اشک ریخت و ازاینکه پسرش ، یعنی پدر من دیگه تو این دنیا نیست که نوه اش رو ببینه خیلی ناراحت بود. ولی بعد ازاینکه من کلی نوازشش کردم و قربون صدقه اش رفتم که مادرجان دنیا برای کسی موندگارنیست و همه یه روز رفتنی هستیم، سرانجام آروم شد و با صدای بلندی که سعی میکرد همه را متوجه خودش بکنه گفت: (( خب، آقا مهدی دیگه آماده باش که یه پسرکاکل زری داره میاد تو خانواده))
من زیر لب گفتم: ((مادرجان، پسر و دختر نداره که! خدا کنه فقط سالم به دنیا بیاد.))
اما خانم جان با قیافه ی حق به جانبی گفت: ((چی چی میگی برای خودت؟ فرقی نداره ،فرقی نداره..فقط باید پسر باشه همین وبس! نکنه دلت میخواد نسل آقا جونت منقرض بشه؟! اون داداشت که ماشاا... هزارماشاا... زده به دختر! پنج تا دختر قد و نیم قد خدا بهش داد و دیگه هم نتونستن که بچه داربشن. حالا فقط ننه جون موندی تو که ببینم چه دسته گلی به سرهمه میزنی! ببینم می تونی روح اون خدا بیامرز رو شاد کنی یا نه؟!
-ولی مادرجان، قربون اون چارقد سفیدت بشم الهی. پسرو دخترکه دست ما نیست آخه!
-بیخود نفوس بد نزن . همین که گفتم یه پسرکاکل زری تپل مپل که اسمشم باید بذاری حسنقلی!
بیچاره همسرم اعظم که داشت بر و بر مارو نگاه میکرد و مشخص بود که ته دلش یه عصبانیت موج میزد!درحالیکه مشغول جمع کردن فنجان های خالی چای بود و به طرف آشپزخانه می رفت گفت: (( نه . من که ازاین چیزا صداش نمی کنم ))
پیرزن نگاه تندی به او کرد و گفت: (( واه واه ، چه ادا و اصولای زیادی! افاده ها طبق طبق ، سگا به دورش وق و وق!))
من که خطریه دعوای حسابی رو حس میکردم سریع وارد معرکه شده و پادرمیونی کردم.
-ببین مادرجان، شما احترامتون واجبه. میشه اسمهای زیادی براش پیدا کرد. مثلا" همین ((حسنقلی)) میشه حسنش رو گذاشت روی بچه .قبول داری؟
اما مادرجان که مشخص بود شمشیر را از روبسته گفت: ((نه اصلا" و ابدا" مگه حسنقلی چه عیبی داره که نذاریم. بابای خدا بیامرزت همین اسم رو داشت .همه هم بهش احترام میذاشتن. تازه من نذرکردم فقط همین اسم رو بذارم روش!))
-آخه مادرجان، باید یه اسمی براش انتخاب کنیم که هم خدا راضی باشه ، هم اون بچه بتونه فردا تو مدرسه و جاهای دیگه سرش رو بلند کنه!
-ببینم مادر، مگه حسنقلی اسم سردسته ی دزدها بوده یا اسم جهودا؟ به حق حرفای نشنیده!
من که زیرچشمی مراقب عکس العمل های همسرم بودم، وقتی دیدم ازشدت عصبانیت داره به حد انفجارمی رسه سکوت کردم و چیزی نگفتم تا بکله غائله ختم به خیر بشه.

منبع :http://hyperclubz.com
21 نفر این را می پسندند
مشاهده 0 دنبال کننده
در حال نمایش 5 دیدگاه از 9 دیدگاه
m n m n امان از این مادرشوهرا...
7 سال پیش
ف م ف م لایک happy
7 سال پیش
ا ف ا ف لایک
7 سال پیش
ستاره صابری ستاره صابری لایک
7 سال پیش
الهام *** الهام *** rose
7 سال پیش
1 2 

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب