پایان زندگی- هایپرکلابز

سعیده شریفی 8 سال پیش
پایان زندگی- هایپرکلابز هایپرکلابز :

قرار نبود زندگی ام اینطوری تموم بشه! من کلی آرزو دارم!
خوب و خوش داشتم زندگی می کردم . اومدن همه چیز را بهم ریختند! هیچ وقت یادم نمی ره. پاییز بود. همه درخت های جنگل داشتند برای خواب زمستانی آماده می شدند که یک دفعه اومدن و اره گذاشتند به تنه ما و یکی یکی کنده شدیم افتادیم وسط زمین. آخ اگه بدونید چقدر دلم سوخت برای آن شاخه کوچولویی که سمت چپم بود. جوان بود تازه بهار همان سال روییده بود و هر برگ جدیدی که روش جوانه می زد کلی خوشحال می شد و ذوق می کرد. آنوقت من قشنگ افتادم روی آن شاخه کوچک و طفلکی خرد شد.
بعد گذاشتنمون توی یک کامیون رفتیم یه جای دور. خیلی دور از جنگل و کوه و ابر و مه. چقدر دلتنگ بودم. یک روز آدمی آمد و یکی یکی ما را جدا کرد. بعضی ها رو گذاشت یک طرف و گفت: اینها را می بریم کارخانه کاغذ سازی.
درخت پیری که همراهمان بود گفت ما خوشبخت شدیم. چون آینده خوبی داریم. تبدیل می شیم به دفتر و کتاب و تابلو و خلاصه جاودانه خواهیم شد!!
ما هم با خیال جاودانه شدن دل خوش شدیم و همه دردها را تحمل کردیم و شدیم کاغذ و منتظر موندیم تا جاودانه شویم!!
ولی اوضاع بدتر شد. تکه تکه شدیم. پاره شدیم. هرکسی خودکاری ، مدادی دستش بود ما را خط خطی کرد. روانه سطل زباله شدیم. اصلا انگار نه انگار که ما ارزش داریم. حیفیم. کلی عمر داریم. می شه چند بار از ما استفاده کرد.
کاغذهای چند تا شاخه ام که افتاد دست یه شاعر کلی امیدوار شدم. گفتم حداقل یک بخشی از وجودم جاودانه می شه. شاعر شعرهای قشنگی می گفت و خوش خط بود. داشتم همه دردها و غصه ها را فراموش می کردم که نمی دونم چی شد شاعره هم یک روز همه شعرهاشو جمع کرد و ریخت بیرون. بعدش هم سبزی فروش اومد و ما را برداشت و سبزی پیچید و داد دست مشتری!!
دیگه نمی تونم حرف بزنم. آخه حیف نیست. زندگی من، یک درخت سرو بلند و زیبا اینطوری تموم بشه!! کاش حداقل یک صفحه از اون همه کاغذ دست کسی می افتاد که قدرمو می دونست...
زن گردنش درد گرفته بود. سبزی پاک کردن همیشه خسته اش می کرد. خواست آشغال ها را جمع کند که چشمش به خط زیبای روی کاغذ افتاد. به آرامی کاغذ را برداشت و خاک روی آن را تکاند. مصرع زیبایی روی کاغذ نوشته شده بود. با خودش فکر کرد: کی دلش اومده این شعر زیبا را دور بیندازه؟
برخاست و با دقت خاصی کاغذ را روی یک مقوا چسباند تا کمی چروک هایش باز شود و روی آن نایلونی کشید و آرام آن را به دیوار اتاقش چسباند. با لذت به دیوار نگاه کرد و رفت سراغ بقیه کارهایش...
نسیمی وزید و پرده پنجره را کنار زد. درخت سرو جوان توی حیاط با دیدن آخرین یادگاری سرو پیر بر دیوار اتاق از خوشحالی جان گرفت و برگ هایش را به دست نسیم بهاری سپرد تا عطر آن برگ های جوان همراه با ندای جاودانه شدن یک درخت قدیمی همه شهر را پرکند.
تیر 1394
سعیده شریفی

منبع :http://hyperclubz.com
6 نفر این را می پسندند
مشاهده 0 دنبال کننده
در حال نمایش 1 دیدگاه از 1 دیدگاه
محمد  صادقی محمد صادقی لایک
8 سال پیش
1 

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب