هایپرکلابز :
آرزوی کوچک
-بازم که این دختر تنبل گرفته خوابیده! چرا بیدارش نمی کنی بره سرکارش؟!
-هوا سرد شده، آخرای پاییزه. این طفلی هم لباس درست و حسابی که نداره. دیروزفکرکنم سرما خورده، گفتم اگه اجازه بدی امروز رو استراحت کنه.
-تو خودتم اینجا یه نون خور اضافه هستی! اونوقت نشستی برای این بچه ها تصمیم میگیری؟! یالا بیدارش کن زودتر بره سرکارش.
-خیلی بی انصافی منوچهر! این بچه گناه داره. ببین پیشونیش هم داغه. بذار امروزاستراحت کنه.
-مثل اینکه حالیت نیست چی میگم. بیدارش میکنی یا خودم بیدارش کنم؟!
((آرزو فقط هشت سال داشت. از وقتی که به یاد داشت، دراین خانه قدیمی و میان بچه های ولگردی که از صبح تا شب تو کوچه و خیابون به دوره گردی و فروش فال و شاخه های گل مشغول بودند، زندگی میکرد. تنها زنی که او در این عمرکوتاهش کنارخود دیده بود، همین معصومه بود که همسر دوم منوچهر بود و درواقع این خانه را منوچهر درجنوبی ترین نقطه شهر اجاره کرده و با بچه هایی که هرکدام را به نحوی اجیرکرده بود، کارو کاسبی میکرد.))
((معصومه علیرغم میل باطنی اش دخترک را صدا کرد.))
-آرزو؟ آرزو؟پاشو صبح شده دختر. باید بری سرکار.
دخترک غلتی در رختخواب کهنه خود زد و درحالیکه پیشانی اش ازشدت تب می سوخت ، چشمانش را به آرامی بازکرد.
-سلام خاله.
-سلام دختر... پاشو یه آبی به سر و صورتت بزن یه کم حالت بهتر بشه. باید بری دنبال کار.
-خاله نمیشه امروز نرم؟ حالم اصلا" خوب نیست.
-باورکن هرچی به این منوچهرالتماس کردم قبول نکرد. حالا هم زود بلند شو الان میاد سروصدا راه می اندازه.حوصله غرغر کردنش رو ندارم.
آرزو به آرامی بلند شد و درحالیکه چشمان پف کرده و خسته خود را با دست می مالید به طرف حیاط قدیمی خانه رفته و لحظاتی بعد بازگشت.
معصومه هم لقمه ای نان بیات با مقداری پنیر در کیسه نایلونی گذاشته و به دخترک داد: ((ببین آرزو سعی کن همه فالها روامروز بفروشی. منوچهرباز شب میاد عصبانی میشه.))
-چشم خاله . بخدا هرچی التماس می کنم مردم فال نمی خرند.
-حالا زودتر برو..اگه حالت یه وقت بد شد یه گوشه ای بشین تا بهتر بشی. اون شالت رو هم محکم دورگردنت گره بزن که سرما اذیتت نکنه.
**
آرزو در خیابانهای شهر قدم میزد و با صدای دخترانه و ظریف خود مردم را به خریدن فال دعوت میکرد.
(( فال دارم ....فال...تورو خدا یه فال هم ازمن بخرین....آقا، خانوم، فال نمیخواین؟))
هربارهم که کسی فال خریداری میکرد، دخترک با خوشحالی اسکناس مچاله شده را درجیب های کوچک خود گذاشته و با لبخندی از خریدارتشکر می کرد.
کم کم آفتاب به وسط آسمان می رسید و ظهرنزدیک بود. باد سرد پاییزی کمی آزارش می داد و خسته اش کرده بود. دخترک خود را به کنارپیاده رو رساند و روی تکه مقوایی نشست.
فالها را روی زمین مقابل خود گذاشت. سپس دستهای خود را دورکتفش جمع کرد و سعی می کرد خود راگرم کند....نگاه خسته آرزو میان عابرینی که هرازگاهی عبورمی کردند می چرخید و به جستجو مشغول بود. همیشه درخیال خود اینطور فکرمی کرد که شاید یکی ازاین خانمها مادرش باشد. و آنگاه تمام قلبش پرازاندوه شده و آه می کشید. او دراین خانه و میان این بچه ها وضعیت خوبی نداشت و ازصبح تا شب باید درخیابان ها پرسه میزد و شب هم تمام پولی که از فروش فالها به دست آورده بود، تقدیم منوچهرمیکرد. مردی که با بیرحمی تمام این کودکان رااجیر کرده وگاهی حتی آنها را کتک میزد!
آرزو خسته بود و حال خوشی نداشت. دلش میخواست می توانست حتی درهمان حالت بخوابد. چشمانش خسته بود و پلکهایش سنگین شده بود........
یک لحظه اتومبیل گرانقیمتی درکنار خیابان توقف کرد و به دنبال آن زنی با لباسهای مرتب از ماشین پیاده شد.
آرزو ازمیان پلکهای خسته خود چهره خندان زن را نگاه می کرد که عروسک زیبایی را دردست گرفته و به سمت او می آمد. چقدرچهره اش مهربان بود و به دل می نشست.
-سلام دخترم، سردت نیست اینجا نشستی؟!
((چقدرصدای زن گرم و دلنشین بود.))
آرزو نگاهی به وی کرد. عروسک زیبایی دردستهای او بود. با حسرت به عروسک خیره شد. چقدردوست داشت که این زن مادرش بود و آن عروسک را برای او خریده بود.
-ببخشین خانوم، شما فال میخواین؟
زن ، دستی برسراو کشید .
(( یک لحظه آرزو در آرامش خاصی فرو رفت.))
-وای دخترم! چقدر سرت داغه!! فکرکنم سرما خوردی.
-عیبی نداره خانوم .خوب می شم.
-نه تو باید بری دکتر.باید داروبخوری و استراحت کنی تا خوب بشی.
-آخه نمیشه خانوم. آقا منوچهرگفته تا این فالها رو نفروختم نباید خونه برم.
-آقا منوچهر بیخود کرده. خودم می برمت دکتر همه فال هایی هم که داری ازت میخرم.
دخترک لبخندی زد. انگارتمام دنیا را به او داده بودند! همیشه دلش می خواست که وجودش برای کسی مهم باشد و حالا این اتفاق افتاده بود. چقدر برایش این لحظه لذت بخش بود و احساس خوشایندی داشت. خواست تشکر کند که آن زن پیشدستی کرد و بوسه ای برگونه اش زد. و متعاقب آن عروسک را به طرف دخترک گرفت.
-بیا عزیزم این عروسک مال تو باشه.من اونو برای دخترخودم خریده بودم اما حالا به توهدیه می کنم.
آرزو باورش نمیشد! آن عروسک زیبا خیلی گرانقیمت بود و انگاربهترین هدیه را به وی داده بودند. یک لحظه تردید کرد.
-نه خانوم. نمیخوامش!
-چرا دخترم؟! چرا قبول نمی کنی؟!
-آخه این مال دخترتونه.
-خب یکی دیگه مثل این براش میخرم. نگران نباش تو هم مثل دخترمی. من دلم میخواد این مال تو باشه.
آرزو از خوشحالی گریه اش گرفته بود. باورش نمی شد که هنوزتو این دنیا آدمای خوب وجود دارند وشاید هم دنیای او آنقدرکوچک بود و آنقدر سختی کشیده بود که نمی توانست حضور اینگونه انسانها را باورکند!
عروسک را دردستان خود گرفت کمی به آن خیره شد و بعد با تمام اشتیاق آن را درآغوش فشرد.
آن زن مهربان کنار آرزو روی زانو نشست و دستی برسر دخترک کشید.
-نگفتی اسمت چیه دخترم؟
-اسمم..اسمم آرزو
-چه اسم قشنگی .
-ممنون خانوم جون.
-خب حالا بلند شودنبال من بیا تا با هم بریم دکتر.
آرزولبخندی زد و عروسک را به سینه خود فشرد.
-هی دختر.هی.... با تو هستم ..اینجا چه غلطی میکنی؟!
آرزو یک لحظه چشمانش را بازکرد. باد، بسته های فال را در پیاده روپخش کرده بود و منوچهر با آن قیافه عبوس و عصبانی سوار برموتور مقابلش ایستاده بود!یک لحظه دستپاچه شد.
-سلام آقا. ببخشین انگار خوابم برده بود.
-توغلط کردی که خوابت برد. حالا هم پاشو این فالها رو جمع کن ازکف پیاده رو تا ببرمت یه جای شلوغ. هنوزم که همین قدره !! نفروختی هنوز؟
آرزو سکوت کرده بود. بغض گلویش را می فشرد و دلش میخواست فقط گریه کند. یک لحظه به یاد خواب قشنگش افتاد. مهربانی آن زن، حرفهایش و عروسک قشنگی که به او هدیه کرده بود.
چشمانش را بست قطره اشکی رو گونه اش چکید و دردل آرزو کرد که کاش دوباره آن خواب قشنگ را می دید...
پایان
محمد صادقی
تیرماه 1394