هایپرکلابز : روباه پیر
روزی روزگاری در جنگلی روباه پیری زندگی می کرد. .. بیشترروباه ها از او فاصله گرفته و تنهایش گذاشته بودند و بعضی از روباه ها حتی گاهی اطرافش جمع شده و باالقاب زشت آزارش می دادند! اما روباه پیر هیچگاه اذیت های آنها را به دل نگرفته و سعی می کرد با مهربونی ، کاری کنه تا اونا به اشتباه خود پی ببرند!
روباه پیر، برخلاف روباه های دیگر اصلا" به دنبال شکار نبود و سعی می کرد نیمه شب ها به دهکده نزدیک جنگل رفته وشکم گرسنه اش را با پس مانده غذای مردم سیرکند.
دریکی ازشب ها که روباه پیر سلانه سلانه به طرف دهکده می رفت تا رفع گرسنگی کند، چند روباه جوان او را دوره کرده و شروع کردند به مسخره کردن او!
یکی می گفت: (( تو عرضه شکارمرغ و خروس های دهکده را نداری!))
و دیگری می گفت: ((تو ترسویی و لیاقتت خوردن پس مانده های غذای مردم دهکده است!))
وووو طعنه ها و سرزنش های دیگر!
اما روباه پیرگوشش بدهکار این حرفها نبود و همیشه می گفت: ((نباید این حیوانات کوچک و مظلوم را بی رحمانه شکارکرد))
در یکی ازشبهایی که روباه پیر نتوانسته بود چیزی برای سیرکردن شکم خود پیدا کند ، خسته و گرسنه به طرف جنگل درحرکت بود.
ازیک طرف گرسنگی فشارطاقت فرسایی به او وارد ساخته و ازطرفی سخنان روباههای جنگل که همیشه او را شماتت می کردند یه لحظه اورا آرام نمی گذاشت!
(یک لحظه صدایی از پشت سر توجه اش را جلب کرد!)
-سلام روباه پیر! بازم که مثل همیشه داری تنهایی حرکت میکنی! ببینم امشب تونستی از اون پس مونده های غذا برای خودت پیداکنی؟ شایدم هیچی گیرت نیامده و گرسنه هستی!
((روباه پیر دلش گرفت.)) آخه چرا باید این روباه ها احترام اونو نگه نداشته و واقعا" ازجون او چی میخواستن؟!
روباه پیر مثل همیشه اعتنایی نکرد و به حرکت خود ادامه داد. اما روباه مکار وجوان با چالاکی هرچه تمامتر خود را به او رساند و راهش را سد کرد!
-ببین من برای خودت میگم. همین الان من از دهکده دارم برمی گردم. جات خالی اونجا یه دلی ازعزا درآوردم! هنوزمزه گوشت اون مرغ ها زیردندونم مونده! خب تو هم برو یه سری بزن تا کی میخوای باگرسنگی کناربیای؟! اصلا" یه چیزی بهت بگم: ((وقتی به مرغ های اونجا حمله کردم چند تاشون زیر چنگال و دندونای من قرارگرفتن و یکی ازاونا که زخمی هم شده بود ازدستم فرارکرد ،اما دوتای دیگه رو با اشتهای فراوان نوش جان کردم. حالا تو برگرد و همون مرغ رو پیدا کن و یه دلی ازعزا دربیار. خیالت راحت باشه هیچکس متوجه نمیشه! هیچ خطری هم برات نداره. الان همه اهالی دهکده خواب هستن.))
روباه جوان گفت و گفت... سپس درحالیکه قهقهه می زد ازآنجا دورشد.
با رفتن روباه جوان ، روباه پیر به فکر فرورفت. گرسنگی امانش را بریده و توان حرکت نداشت. یک لحظه ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد .دهکده ازدورمشخص بود و دراین نیمه های شب، اهالی آن در خوابی عمیق بودند.
حرفهای روباه جوان وسوسه اش می کرد (( اینکه الان مرغی زخمی درآنجاست و او می توانست بدون دردسر اوراشکارکند.)) اما چیزی که آزارش میداد افکارش بود که همیشه اعتقاد داشت این حیوانات زبان بسته گناه دارن و نباید آنها را قربانی گرسنگی خود کند.
ولی ازطرفی هم گرسنگی، بی تاب تر ازهمیشه اش کرده بود و سرانجام نتوانست مقاومت کند .
(( همین یک بار به دهکده رفته و آن مرغ زخمی را میخورم و بعد هرگزدنبال شکارنخواهم رفت!))
مسیر حرکت روباه عوض شد و راه دهکده را درپیش گرفت. حال عجیبی داشت وازاینکه ناچارا شده بود تا علیرغم میل باطنی اش به شکار برود، ناراحت و غمگین بود.
اما چاره ای نداشت و مجبور بود تا هرطورشده برای حفظ جانش حداقل امشب را به شکارمشغول شود.
کم کم به دهکده نزدیک و نزدیک ترمیشد.
درسکوت نیمه شب ، تمام دهکده و اهالی آن درخوابی عمیق به سر می بردند و روباه پیردرجستجوی مرغی بود که روباه جوان وعده داده بود!
ناگهان در زیرنور مهتاب، چیزی توجه اش را جلب کرد. از لابلای پرچینی که جاده و یکی ازخانه های دهکده را ازیکدیگرجدا می کرد، و پشت چند کنده درخت نگاهی توجه اش راجلب کرد. جلوتررفت و دریک لحظه مرغ زیبایی را دید که سعی می کرد خود را پشت کنده های درخت پنهان کند!
(( نکند همان مرغی باشه که روباه جوان گفته بود؟!))
بازهم جلوتر رفت..درست حدس زده بود.
((مرغی با بالهای زخمی و با نگاه کوچک و هراسان خود به روباه پیرخیره شده وسعی داشت تا خود را از دید او پنهان کند !))
انگارهمه چیز آماده و مهیا شده بود. اولین شکار روباه پیر دردل سیاه شب. و برطرف کردن شکم گرسنه خود!
مرغ زیبایی بود،با چشمانی کوچک و جذاب که ساده و مهربان به نظرمی رسید. روباه پیر محوتماشای مرغ شده و انگاربرای لحظاتی گرسنگی ازیادش رفته بود!
نگاه ملتمسانه و وحشت زده مرغ حاکی از مخمصه ای بود که درآن گیرکرده و انگارحیوان نگون بخت منتظربود تا زیردندانهای روباه آخرین لحظات زندگی اش را تجربه کند. او بالش زخمی بود و درد می کشید و توان گریختن هم نداشت. یک لحظه تسلیم شد و انگار با زبان بی زبانی و درسکوت نگاه وحشتزده اش، از روباه میخواست که بیش ازاین اورا زجر نداده و کاررا تمام کند.
((اما دریک لحظه اتفاق عجیبی افتاد!!))
روباه به آسمان نگاهی کرد و لحظاتی به فکرفرورفت.... سپس دوباره به نگاه زیبای مرغ خیره شد. انگارازشکارمرغ و خوردن او صرف نظرکرده بود. و شاید هم در لابلای آن نگاه کوچک چیزی وجود داشت که اورا منصرف می کرد!
چشمانش رالحظه ای بست و سپس رو کرد به مرغ و گفت: (( من کاری با تو ندارم ...تو آزادی! برو هرجایی که دلت میخواد.))
مرغ متعجب شده بود! مگر چنین چیزی امکان داشت؟ یک روباه وحشی وگرسنه دردل سیاه شب کاملا"" نزدیک به اوایستاده و درکمال ناباوری می گفت که صدمه ای به وی نزده واو می تواند برود.
دوباره روباه پیرگفت: (( منتظرچی هستی؟ گفتم برو تو آزادی))
مرغ باورش نمی شد . حس میکرد روباه دروغ می گوید. بالهای زخمی توانش را گرفته و نمی توانست مثل وقتی که سالم بود حرکت کند.
روباه نگاهی به اطراف کرد. ظرف آبی در نزدیکی آنها وجودداشت.
جلو رفت و هرطور بود با دندان لبه ظرف آب را گرفته و آن را به طرف مرغ زخمی کشید.
( صحنه عجیبی بود! )
یک حیوان وحشی درحالی که ازگرسنگی رنج می برد ، به جای شکارمرغ مجروحی که حتی توان گریختن ازدست وی را نداشت، اکنون مشغول کمک به او بود!
مرغ خوشحال بود و منقارخود را درظرف آب فرو می برد و تشنگی خود را برطرف می کرد. هربارکه مرغ سربلند میکرد ،روباه را می دید که نگران وضعیت اوست و از این موضوع خوشحال شده و با نگاه ازاو تشکرمیکرد.
کم کم حال مرغ بهتر شد و می توانست به آرامی حرکت کند.
روباه برای آخرین بارنگاهی به او کرده و گفت: (( زود به لونه ات برگرد و سعی کن مراقب حیوانات وحشی باشی))
و به دنبال این حرف دوباره راه جنگل را درپیش گرفت. او گرسنه بود و توانش رو به تحلیل می رفت. اما چیزی که خوشحالش می کرد، این بود که زندگی دوباره ای به مرغ بخشیده و از شکاراو صرف نظرکرده بود.
روباه به سختی در میان درختان سربه فلک کشیده جنگل حرکت می کرد .. هرازگاهی نیز از شدت ضعف ،می ایستاد تا نفسی تازه کند و بتواند به حرکت خود ادامه دهد.
اما در یک لحظه ضعف و ناتوانی تمام وجودش را احاطه کرده و دیگر ادامه حرکت برایش ناممکن شد. با ناامیدی نگاهی به اطراف کرد . همه جا غرق سکوت وتاریکی بود و تنها صدای جیرجیرک ها ازدل جنگل شنیده می شد.
به سختی خود را به کناردرختی رسانده و همانجا روی زمین نشست.یک لحظه به فکر مرغ زخمی افتاد و لبخند کمرنگی برلبانش نقش بست و بعد از شدت ضعف و خستگی ،چشمانش را بست..
**
از فردای آن روزحیوانات جنگل دیگه روباه پیر را ندیدند. بعضی ها می گفتند شاید درگوشه ای ازجنگل مرده است و بعضی ها اینطورفکرمی کردند که شاید درتله شکارچی ها افتاده و اورا بخاطر پوست زیبایش کشته اند. اما هرچه بود روباه پیر دیگه در جنگل حضورنداشت. و درگوشه ای ازدهکده نیزمرغی که به دست روباه به زندگی بازگشته بود، هر روز دردهکده و میان فضایی که پرچین ها احاطه اش کرده بود حرکت می کرد و دردل به این فکر می کرد که کاش روزی دوباره روباه را ببیند و ازاو تشکرکند.
پایان
محمد صادقی
تیرماه 1394