هایپرکلابز : حالش خیلی بد بود. اوضاع از آنچه که شنیده بود و تصور می کرد بسیار وحشتناک تر بود. با خود اندیشید تمام مشکلات این مدت در مقابل شرایط کنونی هیچ است. احساس می کرد هزاران کلاغ نوک های تیز خود را در بدنش فرو می کنند. فکر کرد وقتی ببینمش انتقام تمام این سختی ها را از او خواهم گرفت. از این فکر عصبانی ترشد . فکر اینکه اجازه داده است یک ناشناس تا این حد آزارش دهد ولی بیش از همه از خودش ناراحت بود. از اینکه فریب خورده بود. فریب دروغ هایی که به او گفته بودند و او چه ساده حرف های مادر و مادر بزرگ و خاله و عمه را باور کرده بود که همه از شیرینی و حلاوت این دوران سخن می گفتند.
اصلا نمی توانست بفهمد چگونه بعضی ها این مسیر سراسر رنج را چند بار پیموده اند. ناگهان دردی کشنده تمام وجودش را فرا گرفت و امانش را برید...
صدای گریه اتاق را پر کرده بود. پرستار با لبخند بسته سبز را به دستش داد و گفت : بفرما. این هم نی نی خوشگل و ناز شما!
فکر کرد این موجود فسقلی اینقدر مرا آزار داد. اصلا نمیتوانم دوستش داشته باشم. دستش را دراز کرد و به محض اینکه گرمای وجود نوزاد به دستش منتقل شد، مهری شیرین در درونش جا گرفت.
پارچه را کنار زد و با انگشت پیشانی بچه را نوازش کرد. موجود کوچک صورتی از این حرکت خوشش آمد و گریه اش آرام گرفت.
نمی فهمید چه حسی در وجودش شکوفا شده است. ولی می دانست که مادر و مادر بزرگ و عمه و خاله فریبش داده اند. مادر بودن یسیار شیرین تر از آن چیزی است که آنها تعریف می کردند.
سعیده شریفی
شهریور 1394