داستان کوتاه (( پروانه های کوچک ))- هایپرکلابز

محمد صادقی 7 سال پیش
داستان کوتاه (( پروانه های کوچک ))- هایپرکلابز هایپرکلابز :

مجید به نقطه نامعلومی خيره شده و غرق در افکارخود بود..
پدركه کاملا" حركات او را زير نظر داشت ، با ولع خاصی آخرین لقمه غذايش را جویده و پس از این كه لیوان دوغ را لاجرعه سر کشید و زیر لب چیزهایی زمزمه کرد، رو کرد به او و پرسید :
-پسرم! ، چرا شامتو نمی خوری ؟!
مجید نگاهش را به نگاه پدر دوخت ...لبخندی از سر نارضایتی بر لبانش نقش بست ، با بي میلی لقمه ای کوچک در دهان گذاشت.
(رفتاراو غير عادي بود و با هر روز فرق مي كرد)
پدر دستي از روي مهرباني بر گونه هاي او كشيد و پرسيد : (( مثل اینکه پسر گلم داره یه چیزی رو از بابا پنهون میکنه ، همینطوره بابا؟!))
مجید که موقعیت رو كاملا" مناسب مي دید ، در حالیکه سرش پائین بود و با انگشتان دست بازی میکرد، به آرامی گفت: ((چیزه پدر...چطور بگم... يه خرده پول مي خوام!))
پدر نفس عمیقی کشید ،‌و خيالش کمی آسوده شده بود.
-خب حالا چقدری پول لازم داری پسرم ؟ !
-سیصد هزارتومن.
پدریک لحظه جا خورد. تاکنون سابقه نداشت پسرش اين مقدار پول درخواست كرده باشه . هميشه هر چی لازم داشت برایش تهيه كرده بود و تازه هر روز پول تو جيبي هم به او مي داد !!
-اين همه پول رو برای چی میخوای؟!
مجید در حالیکه آب دهانش را فرو می داد ، به آرامی ادامه داد :
- میخوایم با بچه هاي محل برای ماه محرم يه تكيه درست کنیم.
( و وقتی سکوت پدر رو دید ادامه داد...)
- هيئت خوبي مي شه ، تازه قراره دسته هم راه بندازیم . خوبه بابا ؟ آره ؟
(اشک شوق در چشمان پدر حلقه زد، عشق آقا امام حسين ع حتي توي دل هاي كوچك اين بچه ها قرار داشت ،به ياد دوران بچگي خودش افتاد ... اون روزها كه دنبال دسته هاي سينه زني ، دست در دست پدر در خيابان ها و كوچه هاي شهر حركت مي کرد و نام امام حسين ع را با صداي نازك بچه گانه فرياد مي كرد . چقدر آن روزها زود گذشت! ...)
-بابا ، حواست كجاست ؟ با شما هستم ، خوبه ؟
( به يكباره رشته افكارش از هم گسست ، ياد آن دوران او را حسابي مشغول كرده بود )
لبخندي زد و در حالي كه با مهرباني به چهره مصمم مجيد خيره شده بود ، گفت : ((آفرین پسرم ، آفرین ، حتما" پول رو بهت میدم . اصلا" خودمم كمكتون مي كنم تا هیئت رو بر پا كنين . خوب حالا كه خیالت راحت شد، شامتو بخور.))
انگار دنیا رو به مجید داده بودند... او قبلا" فکر می کرد شاید پدرش بخاطر شرایط سنی اش اجازه این کار را به او ندهد . اما اکنون هم پول داشت و هم اجازه شرکت در هیئت بچه ها ...
در روياي کودکانه اش غرق شده بود. از خواهش و تمناهای مکرر برای رضایت ناصر خان و جلب نظر او برای برپایی تکیه در گوشه پارکینگ آنها ، تا جمع آوری کمکهای نقدی از مردم محله ، همه و همه مانند يك فیلم از برابر دیدگانش عبور می کرد... احساس دیگری داشت . انگار بزرگ شده بود ... تازه وظیفه حمل علامت کوچک دسته هم به او محول شده بود.
بي اختيار لبخندي زده و زير لب گفت : ((فردا با عباس و بچه هاي محل تكيه رو آماده مي كنيم .))
***
صدای نوحه و عزاداری از بلندگوی مسجد شنیده می شد و بوی دل انگیز اسپند و گلاب ، فضا رو اشباع کرده بود... بچه ها با شور و حال عجیبی مشغول مرتب کردن هيئت برای رفتن به خیابان بودند و هر کس جنب و جوش خاصی داشت...
صحنه آنقدر تماشایی بود که بعضي از رهگذران ایستاده و به کار بچه ها خیره شده بودند!..
حسین ( یکی از بچه های هیئت )، پيشاني بند سبزرنگ يا حسين ع بسته بود، درست مثل پيشاني بندي که پدر شهيدش در جبهه ها می بست . او همه کاره هیئت بود و با عجله و شتاب خاصی این ور و آن ور می رفت. دسته بچه ها کم کم آماده حرکت می شد.
مجید در پوست خود نمی گنجید... به نوعی امشب بزرگترین شب زندگی او بود. خصوصا" اینکه وظیفه حمل علامت جلوي دسته به او محول شده بود. زیر چشمی پدرش را نگاه مي كرد که آن طرف خیابان با چهره ای غم زده به کار آنها خیره شده و زیر لب چیزهایی می گفت.
شب با شکوهی بود ، هیئت آرام آرام حرکت میکرد ... و صدای یا حسین ع ، یا حسین ع ، بچه ها که تا عمق جان نفوذ می کرد ، فضا را اشباع كرده بود...
زنجیرها با صدای طبل و ريتم منظمي بالا رفته و به آرامی بر شانه هاي كوچكشان فرود می آمد و آنها با شور و حال خاصی نوحه خوانی می کردند.. و هر لحظه بر تعداد بچه ها افزوده می شد.
صدای ظریف بچه ها که گویی از اعماق دل برمی خواست ، رعشه بر جان عابرین انداخته بود... پیرمردی محاسن سپید در پیاده رو اشک می ریخت و زیر لب دعایشان می کرد..
دسته عزاداری جلوتر و جلوتر می رفت ... سنگینی علامت، کتف مجید را خسته کرده بود.
اکنون به وسط میدان رسیده بودند ... ناگهان لبخند رضایتی بر لبانش ظاهر شد و خستگی را فراموش کرد...درست آنسوی خیابان ، پدرش را دید که آرام آرام جلو می آید و وقتی به نزدیکی اش رسید، شال سياه رنگي را دور گردن او انداخته و با همه وجود پيشاني او را بوسيد.
پدر اشک می ریخت و می گفت : ((بچه های خوب ، آقا امام حسین ع نگهدارتون باشه ....شما پروانه های کوچک آقا اباعبدالله ع هستید .. خوش به حالتون بچه ها ، زنده باشین .))
و لحظاتی بعد هیئت کوچک بچه ها مانند رودی کوچک به اقیانوس بیکران دسته های بزرگ عزاداری پیوست و صدای فریاد خروشان جمعیت عزادار بگوش می رسید ...
این حسین ع کیست که عالم همه دیوانه اوست
این چه شمعی است که جان ها همه پروانه اوست
پایان
محمد صادقی – مهر ماه 1394

منبع :http://hyperclubz.com
12 نفر این را می پسندند
مشاهده 0 دنبال کننده
در حال نمایش 4 دیدگاه از 4 دیدگاه
مینا کاشفی مینا کاشفی السلام علیک یا ابا عبدالله...زیبا بود ممنون
7 سال پیش
میترا همتا میترا همتا السلام علیک یا ابا عبدالله بسیار عالی
7 سال پیش
س ص س ص السلام علیک یا امام حسین (ع)....
7 سال پیش
مجيد عباسي مجيد عباسي التماس دعا ... يا علي
7 سال پیش
1 

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب