هایپرکلابز : خسته و کوفته ساعت ده شب رسیدم خونه. یک روز طولانی و پرکار و کلافه کننده را پشت سر گذاشته بودم. ماشین را پارک کردم و از فکر اینکه بالاخره امروز تمام شد خوشحال بودم. د رحالی که از پلهها بالا میرفتم فکر کردم، شام میخورم و میخوابم. فکر خوابیدن خیلی خوشحالم کرد. به معنای واقعی از هفت صبح تا ده شب درگیر کارهای مختلف بودم و اصلاً استراحت نکرده بودم. وارد خانه که شدم وحشت کردم. انگار بمب منفجرشده بود. سالن درهم و نامرتب بود. ظرفهای میوه و آجیل و فنجانهای چای همهجا روی میزها دیده میشد. وضعیت آشپزخانه از سالن هم بدتر بود. کلی ظرف نشسته، غذاهای نیمخورده، ظرفهای سالاد و ماست نصفه، خلاصه وضعیتی بود ناگفتنی! حیرتزده مانده بودم که مادرم از اتاق بیرون آمد و گفت: اومدی. امروز مهمون داشتم و شروع کرد به تعریف کردن که چهارتا از دوستانش خواستند غافلگیرش کنند و همه باهم سرزده آمدند. چهار دوست قدیمی هم از صبح باهم پختند و خوردند و گل گفتند و خلاصه حسابی بهشون خوش گذشته بود.
درحالیکه مادر از مهمانی تعریف میکرد من سعی کردم از توی قابلمهها کمی غذا برای خودم پیدا کنم و همزمان به این فکر میکردم که چطور پنجتا آدم میتوانند اینقدر نامرتب باشند و چرا این پنج خانم محترم فقط مشغول پختن و خوردن بودند و شستن و جمعکردن را فراموش کردند که مادرم گفت: وای اینقدر سرگرم بودیم یادم رفت برای تو غذا بذارم!
با بیحالی تو سالن نشستم و شروع کردم به خوردن غذا که مادرم گفت: اینقدر خسته شدم که اصلاً نتونستم خانه را جمعوجور کنم!
خسته و بیحوصله گفتم: خودتو خسته نکن. من شام بخوردم کمکت میکنم!
مادرم با خوشحالی گفت: چه خوب و کوسنی برداشت و جلو تلویزیون درازکشید و محو تماشای سریال دلخواهش شد.
شام را خوردم و روی مبل ولو شدم. ساعت ده و نیم بود. مادرم گفت: خوابیدی؟! مگه نگفتی خونه را مرتب میکنی!
-مامان خیلی خستهام. بذار نیم ساعت بخوابم بعد بلند می شم!
مادرم گفت: نیم ساعت؟ باشه بخواب!
با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. کلافه بودم. خدایا چقدر زود صبح شد. چرا من هنوز خستهام.
-سعیده بلند شود ساعت یازده است!
ساعت یازده است! وای چرا من اینقدر خوابیدم. مغزم کار نمیکرد. چرا هوا تاریکه!
مادرم گفت: بلند شو! مگه نگفتی نیم ساعت بخوابی بلند می شی خونه را جمعوجور میکنی؟ نیم ساعت شد دیگه! پاشو من دارم می رم بخوابم!
دیدن خانه آشفته باعث شد عقلم سرجایش بیاید. مادرم درحالیکه خمیازه میکشید به اتاق رفت و من را با یک دنیا کار تنها گذاشت. چارهای نبود. بلند شدم و سعی کردم همراه با شستن ظرفها و تمییز کردن خانه به تمام خوشبختیهای بیپایانی که در زندگی دارم فکر کنم!
سعیده شریفی
مهر 1394