داستان کوتاه (لطف پروردگار)- هایپرکلابز

محمد صادقی 7 سال پیش
داستان کوتاه (لطف پروردگار)- هایپرکلابز هایپرکلابز :

لطف پروردگار
زودتراز معمول هرروز از اداره خارج شده و به طرف خانه راه افتادم...یادآوری کابوس لعنتی شب گذشته از صبح تا بعد ازظهر ادامه داشت! و تمام این اضطرابها وقتی بیشترشد که همسرم تماس گرفت...
-الو محسن؟ میشه مرخصی بگیری؟ حالم اصلا"خوب نیست!!
و همان لحظه انگار پاهام از شدت استرس و بیقراری روی زمین بند نبود و فوری به اتاق رئیس اداره رفتم..
-سلام قربان اگه ممکنه من...
حرفم را نیمه تمام قطع کرد..
-آهان بازم مرخصی ...درسته آقای سعیدی؟!
-باورکنید شرمنده ام...می دونین که همسرم وضعیتش چطوره؟
-آهان..بله خب کاملا" می دونم...بالاخره نمی دونم کی شیرینی کوچولوی شما رو می خوریم..
و من که اصلا به حال خود نبودم سرم را به علامت تایید تکان داده و با گرفتن برگه مرخصی از اتاقش خارج شدم....
همسرم فاطمه، بعد از سالها ، اکنون 5 ماهه بارداربود و خدا می داند در این مدت من و او چگونه و با چه وضعیتی منتظرتولد کودکی بودیم که برای آمدنش هزاران آرزو و نذر و نیاز داشتیم...
آنقدر در خیال خود غرق شده بودم که فاصله اداره تا منزل را نمی دانم چگونه طی کردم!
دررا بازکردم و هنوز پایم را روی پله اول نگذاشته بودم که یکی از خانمهای همسایه جلوم سبزشد!
-اومدین آقا محسن؟! همسرتون حالش خوب نیست..لطفا"...
دیگه صدای او را نمی شنیدم و درحالیکه پله ها را چند تا چند تا طی کردم خودم را به داخل آپارتمان رساندم..
-فاطمه جان؟ فاطمه؟
همسرم برخلاف همیشه که آرام آرام به پیشوازم آمده و با لبخند بهم سلام می کرد، صدایش ازداخل اتاق به گوش می رسید...
-اومدی محسن؟
با عجله جلو رفتم ...وای خدای من ! رنگ چهره اش به شدت پریده و روی تختخواب ولو شده بود...
-چی شده ؟ خواهش می کنم بگو چی شده؟!
ناگهان بغضش ترکید و نگاهش پرازاشک شد.
-محسن حالم اصلا خوب نیست!!
هنوز پاسخش را نداده بودم که دوتا از خانمهای همسایه وارد اتاق شدند.
-آقا محسن فوری زنگ بزن اورژانس.
لرزش خفیف دستهای همسرم نشان میداد که به شدت ترسیده و مضطرب بود...سعی کردم دلداریش بدهم.
-فاطمه، به خدا توکل کن عزیزم...الان اورژانس می رسه.
و لحظاتی بعد صدای آژیر آمبولانس به گوش رسید.
همسرم را با برانکارد به داخل آمبولانس منتقل کردند و بلافاصله راهی بیمارستان شدیم.
**
همیشه ازمحیط بیمارستان بدم می آمد ..خصوصا" این بارکه همسرم را با این شرایط به این محیط منتقل کرده بودند،
هرازگاهی پرستاری از راهرو عبور می کرد و من مضطرب و نگران، چشم به اتاقی دوخته بودم که فاطمه داخل آن بود( اتاق عمل!! )و انگار اصلا تمام بیمارستان و تمام امید من دراین اتاق خلاصه شده بود.
لحظه های استرس و اضطراب ، لحظه های بسیارسخت و کشنده ای است. لحظه ای که انسان درتمام آسمان سیاه ناامیدی هایش به دنبال کورسوی تک ستاره ای است که اورا امیدوارکند.
درخیال خود غرق شدم.تو این روزهای اخیر اسباب بازی و عروسک های کوچک و بزرگی را با هزار امید و آرزو برای دخترمان تهیه کرده بودیم. انتخاب نام ، تصور چهره زیبایش، همه و همه برایمان دلپذیر بود و درحقیقت کودکی که هنوز به دنیا نیامده بود، با تمام کوچکی اش به وسعت تمام دنیا در قلبمان جا باز کرده و این انتظار،شیرین ترین لحظات را برایمان رقم میزد.
(یک لحظه به خود آمدم)
خانمی با روپوش سپید بیمارستان که مشخص بود دکتراست در مقابلم ایستاده بود!
-آقای سعیدی؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
-بله خانم دکتر!!
- شما همسرش هستین؟
- ب بله.. بله . همسرش هستم..
دکتر سرش را به علامت تاسف تکان داد و ادامه داد:
-متاسفانه همسرتون حالش خوب نیست و احتمال ازبین رفتن بچه وجود داره. ما تمام تلاش خود را................
دیگرصدای دکتر را نمی شنیدم ..انگار همه جا سکوت بود و سکوت و حس می کردم تمام بیمارستان دورسرم می چرخد.دکتر از راهرو عبورکرد و من فقط با نگاهی بی رمق دورشدنش را تعقیب می کردم. اشک در چشمانم حلقه زده و احساس می کردم تمام آرزوهای قشنگ من و همسرم ، حباب هایی بوده که اینک یکی یکی در حال محو شدن است!
پیرزنی که شاهد صحبتهای ما بود جلو آمد.
-مادر، حرفاتون رو شنیدم، به خدا توکل کن..با گریه که چیزی درست نمیشه حتما" حکمتی تو کاره مادر!
نگاهی به صورتش انداختم..چقدر شبیه مادر فاطمه بود! اصلا" از روزی که مادرش از دنیا رفت انگار پشت همسرم خالی شد و خدا میداند در این ماهها ، چگونه تمام کارهای منزل را به تنهایی به دوش می کشیدم تا همسرم احساس تنهایی نکند..
آن پیرزن دوباره صدایم کرد..
-مادر؟ صدامو می شنوی؟!
-بله مادرجان...دعاش کن مادر..دعاش کن.
درون دلم دریایی طوفانی بود که هرلحظه خروش امواجش سهمگین ترو سهمگین ترمیشد و اصلا" به حال خود نبودم و فقط چیزهایی زیرلب می گفتم:(خدایا خواهش می کنم بچه ما رو نگه دار...خدایا اگه بچه طوریش بشه ،.اگه همسرم ،وای خدایا چطور میشه؟!
یک لحظه درب اتاق عمل بازشد و دکتردیگری خارج شد. دوان دوان جلو دویدم ..دستهایم می لرزید ، با کلامی بریده بریده گفتم:
-حال لش ش چطو و ره خانم دکتر؟!
دکتر نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:
- من و همکارم تمام تلاش خود را کردیم اما متاسفانه....
دیگرصدایش را نمی شنیدم..با مشت محکم به دیوار مقابلم کوبیدم..نگاهم غرق دراشک شده بود و احساس خفگی میکردم...یک لحظه از پشت پنجره به آسمان سیاه خیره شدم.وانگار وجود خدا را درآن بلندای آسمان مشاهده می کردم...
-خدایا...کاش این طور نمیشد ..کاش..
و اشکام بی اختیار برگونه هایم فرو می ریخت...روی زمین ولو شدم و در خیال خود چهره ناامید فاطمه را مجسم کردم ..چگونه دلداریش بدهم؟ اوتمام دلخوشی اش را از دست داده بود ..
نمی دانم چقدر درآن حالت بودم که متوجه شدم خانمی صدایم میکند...پرستاری بود که مرا فرا می خواند...
-آقای سعیدی لطفا" به دنبال من حرکت کنید.
با بی میلی همراهش حرکت کردم. طول راهرو را که طی کردیم مقابل اتاقی ایستاد و داخل شد و مراهم به داخل فرا خواند. وارد که شدم ،گفت: آقای سعیدی متاسفم ازاین که این اتفاق براتون پیش اومد و از طرفی هم خوشحالم که این بچه ازبین رفت!
یک لحظه خشم تمام وجودم را فرا گرفت!او چه دارد میگوید؟! ولی درهمان لحظه ادامه داد : این بچه نارس بود و خداوند واقعا به شما و همسرتون لطف کرده و دوستتون داره...از صمیم قلب و با همه وجود به درگاهش شکرکنید..و سپس ملحفه سپیدی را که به حالت قنداق پیچ شده قرار داشت بازکرد..
-بفرمایید نگاه کنید خودتون!
با حالت عجیبی به نوزاد مرده خیره شدم! یکی ازدستهای نوزاد از آرنج به پایین وجود نداشت و ناقص بود!!
زانوهایم سست شد..بی اختیار روی زمین نشستم.. زیرلب مشغول شکر به درگاه خدا شدم به خاطر لطفی که درحق من و همسرم کرده بود، سپس عقب عقب چند قدمی حرکت کردم و سرانجام در حالیکه خود را آماده می کردم تا با حرفهایم به همسرم آرامش بدهم ، برای خرید دسته گل از بیمارستان خارج شدم!!
پایان
محمد صادقی – آبان ماه 1394


منبع :http://hyperclubz.com
23 نفر این را می پسندند
مشاهده 0 دنبال کننده
در حال نمایش 5 دیدگاه از 13 دیدگاه
اسدالله محمدی اسدالله محمدی ممنونم عالی بود
7 سال پیش
عاشق غریبه عاشق غریبه عالی بود....
7 سال پیش
س ص س ص بیان بسیار شیوایی دارید آقای صادقی محترم....
7 سال پیش
ا ف ا ف بسیارعالی و آموزنده بود دوست گرامی..انشاالله همیشه سلامت باشین.
7 سال پیش
مینا کاشفی مینا کاشفی زیبا مثل همیشه..چه خوب که این روزا بیشتر داستان می نویسین..راستی تولدتون رو هم ازصمیم قلبم بهتون تبریک میگم..با آرزوی سلامتی استاد بسیارعزیزم.
7 سال پیش
1 2 3 

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب