هایپرکلابز :
همه خاله عزیز صدایش میکردند. آن پیرزن مهربان شاید درواقع خاله ده دوازده نفر از خانواده هفتاد هشتادنفری ما بود. ولی همه خاله عزیز صدایش میکردند. خیلیها فکر میکردند واقعاً اسمش عزیز است. خود من یکی از همان خیلیها بودم و تازه وقتی بیستوسه چهار سالم شد فهمیدم اسم واقعیاش زهراست. ظاهراً در زمانهای قدیم همه بچههای مادر او در سه چهارماهگی میمردند. به همین خاطر بعد از تولد او وزنده ماندش تا یکسالگی عزیز صدایش کردند و این نام روی او مانده بود. خاله عزیز واقعاً عزیز و مهربان بود. او در جوانی شوهرش را ازدستداده بود و بچهای هم نداشت. شوهرش بچهدار نمیشده ولی او آنقدر عاشق بود که اختلاف سنی سی چهلساله با آن مرد و بچهدار نشدن اصلاً برایش مهم نبود. ده دوازده سالی زندگی مشترک داشته و بعد پیرمرد همسر جوانش را تنها میگذارد و میرود. خاله عزیز هم ارثیهاش را که یکخانه کوچک بوده به پول تبدیل میکند و پولها را در اختیار شوهر خواهرش قرار میدهد و ظاهراً با خواهرش زندگی میکند ولی درواقع با همه فامیل زندگی میکرد.
میپرسید چرا؟ الآن توضیح میدهم. اگر دختری میخواست عروسی کند، او برای تهیه جهاز میرفت. خانمی زایمان میکرد، کنارش میماند تا حالش خوب شود و ده دوازده روزی مراقب مادر و نوزاد بود و بعد به خانهاش برمیگشت. کسی مسافر بود، آش پشت پا میپخت. تابستان رب و مربا میپخت و ترشی درست میکرد و اوایل پاییز بین همه تقسیم میکرد. دخترهای جوان فامیل از او آشپزی یاد میگرفتند. اگر دعوایی بود با مهربانی وساطت میکرد و صلح و صفا برقرار میشد. خلاصه او با مهربانی همهجا حضور داشت.
بهجرئت میتوان گفت که اکثر دخترهای فامیل آشپزی و خیاطی و خانهداری و شوهرداری را از او آموخته بودند. او با یک دنیا تجربه آموختههایی را در اختیار دیگران میگذاشت که بهجرئت میتوان گفت در هیچ کتاب و جزوه ای پیدا نمیشود.
خاله عزیز از مال دنیا چیز زیادی نداشت. محتاج دیگران نبود بهاندازه خودش داشت ولی ثروتمند نبود. ولی همان اندک چیزی را هم که داشت باسخاوت میبخشید. کافی بود احساس کند او چیزی دارد و کسی آن را میپسندد محال بود هدیه ندهد. خود من یک گوشواره عقیق سبز از او هدیه گرفتهام که وقتی فهمید من یک گردنبند عقیق سبز دارم به من بخشید تا باهم ست شود.
این پیرزن مهربان وقتی مرد همه فامیل عزادار شدند. اول فکر میکردم مراسمش خلوت خواهد بود. با خودم فکر کردم نه شوهری، نه بچهای ولی وقتی آن جمعیت عظیم را پشت سر جنازه دیدم به اشتباهم پی بردم. همه فامیل آمده بودند چون همه دوستش داشتند و از او خاطرات خوبی داشتند. بهغیراز فامیل افراد زیادی هم بودند که به نحوی از محبتهای او بهرهمند شده بودند.
وقتی خاله عزیز مهربان را در قبر گذاشتند، نگاهم افتاد به جنازهای که تنها و غریب در کناری بود و کارکنان بهشتزهرا میخواستند او را به خاک بسپارند. تعجب کردم. هیچکس نبود. یکی از کارکنان نگاهی به جمعیت عظیمی که عزادار خاله عزیز بودند کرد و گفت: این خدابیامرز تنهاست. بیایید برای او هم فاتحهای بخوانید.
دلمان نیامد. همه باهم پیش آن مرحوم رفتیم. به مداح گفتیم برای او هم قرآنی بخواند. مراسم او هم انجام شد. روی قبر خاله عزیز پر از گل بود. بخشی ازگلها را روی قبر مرحوم تنها گذاشتیم. میدانستیم اگر خاله بود همین کار را میکرد. فکر کردم آن خدابیامرز حتماً آدم فقیر و تنهایی بوده ولی راننده آمبولانس بهشتزهرا حرفهایی زد که مو به تنم سیخ شد.
او گفت: خانه آن خدابیامرز یکخانه ویلایی بسیار بزرگ بوده در بهترین نقطه تهران. وقتی برای تحویل جنازه رفته سروصدای زیادی از داخل ساختمان زیبا و مجلل میآمده و او با تصور اینکه صدای گریه و زاری عزاداران است تعجب نکرده ولی وقتی دیده دو جوان جنازهای را لای پتو پیچیدهاند و بهسرعت از خانه خارج کردند و در آمبولانس گذاشتهاند و با گواهی فوت تحویل راننده دادهاند و مبلغی پول هم دادهاند و از او خواستهاند همه کارهایش ا انجام دهند، متعجب شدند. جوانها تعریف کردهاند که متوفی مرد بسیار متمولی است که بهمحض مردنش، جنگودعوای وراث بر سر مالومنال آغازشده و هیچکس به فکر خاکسپاری او نیست. راننده آمبولانس میگفت: جوانها باغبانهای خانه بودند که جنازه را از دست بازماندگان خشمگین نجات دادهاند و پول کفنودفن را خودپرداخت کردهاند.
حیرت کردم. باورم نمیشد. با اندوه نگاهی به قبر خاله عزیز کردم و نگاهی به قبر آن مردی که نمیشناختمش ولی سرنوشت عجیبش درس بزرگی به من داد. آن روز فهمیدم هیچ ثروتی بهتر و ارزشمندتر از مهربانی نیست!
سعیده شریفی
آبان 1394