هایپرکلابز : وارد خانه شدم. ساکی که دستم بود را خیلی آرام و بااحتیاط در گوشهای گذاشتم و مانتو را از تنم درآوردم. بهسرعت سراغ کمد لباسهایم رفتم و بلوزی را که عید سال پیش همسرم سر سفره هفتسین عیدی داده بود و خیلی دوستش داشتم پوشیدم. بلوز نو بود چون تا آن روز دلم نیامده بود بپوشم و گذاشته بودم تا در یک مهمانی خاص بپوشم.
سریع به آشپزخانه رفتم. سرویس مدرسه جلوی خانه ایستاد و دخترم با خوشحالی وارد شد و خودش را در آغوشم رها کرد. بعد با لذت به لباسم خیره شد و گفت: وای چقدر خوشگل شدی!
به اتاقش رفتیم تا لباسش را عوض کند. یکلحظه فکری به سرم زد. دستم را دراز کردم و عروسک زیبایی را که برادرم از کیش برای دخترم هدیه آورده بود برداشتم. عروسک بالباس صورتی پرچین و چشمهای آبی به من لبخند میزد. به دخترم گفتم: دوست داری با این بازی کنی؟
طفلک بچه باورش نمیشد. از ترس خراب شدن عروسک هیچوقت به او اجازه بازی نداده بودم ولی آن روز جریان فرق میکرد.
گفتم: زود باش تو با این عروسک بازی کن تا من به کارهایم برسم. دخترک عروسک را گرفت و با چنان لذتی او را در آغوش کشید گویی هیچ آرزوی دیگری در جهان ندارد.
تند و سریع کار میکردم. میدانستم اگر لحظهای بایستم، اشکهایم سرازیر میشود. چیزی مثل خنجر در گلویم فرومیرفت. قلبم سنگین بود و چشمهایم میسوخت. صبح همراه مادرم به خانه مادربزرگ رفته بودیم. یک سالی میشد که مادربزرگ فوت کرده بود و حالا فرزندانش خانه را فروخته بودند و در این روز خاص همه جمع شده بودند تا تکلیف وسایل را روشن کنند. ما نوهها فقط برای کمک رفته بودیم و تصمیم اصلی را پنج فرزند او میگرفتند. ولی زیرورو کردن آن خانه که یک دنیا خاطره داشتم خیلی سخت بود. ما کودکی شاد و زیبایی را در آن خانه کوچک و قدیمی گذرانده بودیم. شرایط برای همه تلخ و سخت بود. وقتی کمدها، بقچهها و صندوقهای مادربزرگ را باز کردیم آه از نهاد فرزندانش درآمد. کلی لباس نو و دستنخورده، کیف و کفشهای زیبا که هرگز استفادهنشده بود، چادرهای نو، ظرفهای زیبایی که از کارتنهایش خارج نشده بود و خلاصه یک عالمه وسیله که مادربزرگ مهربان من برای یک روز، یک مهمانی یا یک فرد خاص نگهداشته بود. حالا همه آن وسایل بود و خودش نبود. از همه زیباتر یک سرویس چینی گل سرخ بود که مادرم گفت: جزئی از جهیزیه مادربزرگ بوده و او از ترس اینکه بشکند و سرویس ناقص شود هیچوقت با آنها کارنکرده بود.
وسایل را جمعوجور کردیم و یادگاریهای ارزشمند مادربزرگ بین همه تقسیم شد. دایی بزرگم پیشنهاد داد هرکس از آن سرویس زیبا چیزی بردارد و به من سه کاسه ماستخوری رسید که حالا در ساکم گوشه اتاق بود.
کارهایم تمام شد. بشقابهای بلور را از ویترین برداشتم و برای شام روی میز گذاشتم. به اتاق رفتم و بااحتیاط کاسههای چینی گلسرخی را آوردم و گردوخاک چندساله آن را شستم. کاسه پر از ماست شد و کنار بشقابهای بلور جای گرفت.
موهایم را شانه کردم. گردنبند جواهری که هدیه عروسیام بود را به گردن آویختم. با بلوزم خیلی قشنگ میشد. یکلحظه فکر کردم اگر نگینهایش بیفتد؟ بلافاصله تصویر وسایل نو و دستنخورده مادربزرگ جلوی چشمم ظاهر شد. با لذت به تصویر خودم در آینه نگاه کردم. دخترم عروسک را کنار دستش نشانده بود و با شادی مشقهایش را مینوشت.
شوهرم وارد خانه که شد حیرت کرد. با خنده گفت: چیه خانم؟ دستودلباز شدی؟ لباس نو، جواهر! لبخندی زدم و به آشپزخانه رفتم.
داشتم غذا را میکشیدم که شوهرم طبق معمول آمد همانطور که به سالاد ناخنک میزد با مهربانی گفت: چه خوب کردی این لباس را پوشیدی! خیلی قشنگ شدی!
با خوشحالی خندیدم. فکر کردم ارزش شنیدم این کلمات بسیار بالاتر از داشتم یک بلوز قشنگ و نو است. شوهرم گفت: دخترمون چه ساکت شده!
گفتم: با عروسکش مشغول است.
شوهرم عروسک زیبا و گرانقیمت را که دید فهمید اتفاقی افتاده بعد نگاهش روی کاسههای ماست ثابت ماند. پرسید: این ظرفها از کجا آمده؟
گفتم: جزء جهیزیه مادربزرگ بوده ولی تابهحال استفادهنشده!
بغض گلویم را گرفت. ادامه دادم: طفلک برای یک روز خاص نگهداشته بوده ولی هیچ روزی ازنظر او خاص نبوده و تمام عمر فقط محافظ وسایلی بوده که فکر میکرده برای استفاده شدن حیف هستند. اشکهایم سرازیر شد. نفس عمیقی کشیدم. یکلحظه به خودم نهیب زدم که نباید شوهر و فرزندم را ناراحت کنم.
صورتم را شستم. لبخندی زدم و گفتم: ولی ازنظر من همه روزها در نوع خود خاص هستند. پس باید از هر چیزی که دوست داریم استفاده کنیم و شادباشیم.
دست دختر و همسرم را گرفتم و به سمت میز شام رفتم. باید در آن شب خاص با شادی خاصی شام میخوردیم. شامی لبریز از مهربانی و عشق و یاد مادربزرگ.
سعیده شریفی
آذر 1394