هایپرکلابز : زنگ مدرسه به صدا درآمد. دخترک سریع کیفش را برداشت و خودش را به اتاق کنار حیاط مدرسه رساند. هوا خیلی سرد بود. آسمان کاملاً گرفته بود. مادرش در گوشه اتاق داشت غذا میپخت. دخترک دلش نمیآمد پدر و مادرش را بااینهمه کار و در این هوای سرد تنها بگذارد. سریع لقمه نان و پنیری که مادر برایش آمده کرده بود، خورد و روپوش مدرسه را درآورد و ژاکتی پوشید و روانه حیاط شد. پدر داشت حیاط مدرسه را جارو میکرد. برف کمکم شروع به بارش کرد. پدر در پیت حلبی آتشی روشن کرده بود و هرچند دقیقه یکبار کنار آن میرفت تا خودش را گرم کند. دخترک کنار پیت ایستاد و به آتش خیره شد. به یاد کتاب داستانی افتاد که از کتابخانه مدرسه امانتگرفته بود. روی جلد کتاب عکس دخترکی بود که در یکشب برفی کبریت روشنی را در دست داشت. دخترک کبریت فروش. با خود فکر اگر کارهایم را سریع انجام دهم امشب میتوانم آن کتاب را بخوانم. دخترک عاشق داستان بود و عکسهای زیبای آن کتاب و دختری که در رؤیا فکر میکرد شبیه خودش است بسیار برایش جذاب بود. پدر مشغول جاروی کلاسها بود. مادر داشت دستشوییها را میشست. دخترک به دفتر رفت و شروع به گردگیری میزها کرد. با دستهای کوچکش میزها و صندلیها را تمییز میکرد. بعد سطل گچ را به دست گرفت و در هر کلاس به مقدار کافی گچ گذاشت. هوا کاملاً تاریک شده بود و بارش برف شدت گرفته بود. پدر داشت از وانتی که جنس میآورد برای بوفه مدرسه خرید میکرد. مادر آبدارخانه را تمییز و مرتب کرده بود. آن مدرسه با داشتن ده، دوازدهتا کلاس در دو نوبت صبح و عصر فعال بود و یکی از مهمترین مدرسههای آن شهر کوچک بهحساب میآمد. به همین دلیل بعد از تعطیل شدن نوبت عصر، آن خانواده که سرایدار و خدمتگزار مدرسه بودند باید بهسرعت کارهایشان را انجام میدادند و مدرسه را برای صبح آماده میکردند. دخترک همانجا درس میخواند و به پدر و مادرش کمک میکرد.
پدر و مادر و دخترک داشتند وسایل را در قفسههای بوفه میچیدند. پدر هر جا میرفت پیت حلبی را با خودش میبرد و کاغذها و زبالهها را در آن میریخت. دخترک به آتش خیره شد و دوباره به یاد کتاب داستان افتاد. این فکر به او انرژی داد و با سرعت بیشتری به کار ادامه داد.
شب بود که خانواده سرایدار کارهایشان تمام شد و خسته به اتاق کنار حیاط مدرسه که حکم خانه را برای آنها داشت، رفتند. لباسهایش را عوض کردند و سروصورت را صفا دادند. مادر سفره را پهن کرد و دورهم شام خوردند. بعد از شام دخترک سراغ کیفش رفت. نگاهی به کتاب دخترک کبریت فروش کرد. بهعکس روی جلد خیره شد. احساس میکرد خیلی شبیه دخترک است. جلوی آینه رفت و موهای بلند و مشکیاش را روی شانه ریخت. وسوسه شد تا کتاب را بخواند ولی به یاد تکالیفش افتاد. کتاب را کناری گذاشت و مشغول نوشتن مشقهایش شد. باید برای امتحان فردا هم آماده میشد. صبحها در بوفه مدرسه به مادرش کمک میکرد و فرصتی برای درس خواندن نداشت. او دانشآموز موفق و درسخوانی بود و دلش نمیخواست با تنبلی پدر و مادرش را ناراحت کند.
ساعت ده شب بود. دخترک درسش تمام شد. کیفش را مرتب کرد و دیگر کاری نداشت. با خوشحالی در رختخواب کوچکش دراز کشید و کتاب دخترک کبریت فروش را در دست گرفت و شروع به خواندن کرد.
شب کریسمس بود. برف میبارید. مردم باعجله در خیابانها اینطرف و آنطرف میرفتند و برای سال نو خرید میکردند. کسی متوجه دخترک کوچکی که با دستهای سرد اینسو و آنسو میرفت و کبریت میفروخت نبود. کبریت لطفاً کبریت بخرید...
دخترک به اینجا که رسید مثل همهشبهای گذشته پلکهایش سنگین شد و به خواب رفت. کار و فعالیت و درس و مدرسه از صبح زود تا آخر شب دیگر توانی برایش نگذاشته بود. در آن شب برفی، در آن اتاق کوچک دخترکی کوچک و زیبا با کتابی در دست به خوابرفته بود. دخترکی که بهاندازه دختر کبریت فروش کار میکرد و زحمت میکشید ولی بهاندازه او معروف و مشهور نبود!
سعیده شریفی
آذر 1394