یلدا- هایپرکلابز

سعیده شریفی 7 سال پیش
یلدا- هایپرکلابز هایپرکلابز :

خسته و بی‌حوصله از شرکت زدم بیرون. دیدن مردمی که با شادی برای شب یلدا خرید می‌کنند دلم را به درد آورد. همه دارند خودشان را برای این جشن باستانی آماده می‌کنند، آن‌وقت من تنها و خسته باید به خانه بروم و تا نیمه‌شب کارکنم. یلدا برای من فقط یک جشن باستانی نبود. تولدم بود، سالگرد ازدواجم بود ولی درست در اولین سالگرد ازدواجم تنهای تنها هستم. سال گذشته چنین شبی جشن کوچکی گرفتیم و زندگی مشترک خود را آغاز کردیم. من و همسرم در دانشگاه باهم آشنا شده بودیم. هردو برای درس خواندن از شهرهای خود به تهران آمد بودیم و همین‌جا ماندگار شدیم. می‌خواستیم زندگی خود را بسازیم. حالا امیر (همسرم) برای یک مأموریت اداری در شهری دیگر به سر می‌برد. من اینجا، پدر و مادرهایمان هم هرکدام در یک شهر دیگر. خیلی دلم گرفته بود. با اندوه وارد خانه شدم. در آپارتمان را باز کردم. همه‌جا تاریک بود. فکر کردم چقدر خوب می‌شد الآن امیر با فشفشه‌ای از پشت مبل پیدایش می‌شد. گریه‌ام گرفت. این چیزها فقط در فیلم‌هاست. چراغ را روشن کردم. اصلاً حوصله نداشتم. برای همین وقتی صبح مدیر شرکت وارد اتاق شد و گفت: سفارش تایپ یک جزوه را پذیرفته که باید تا فردا آماده شود. بدون معطلی قبول کردم. می‌خواستم امشب سرم را باکار گرم‌کنم و تازه در این شرایط اضافه‌کارش هم برایم مهم بود.
زنگ خانه به صدا درآمد. همسایه طبقه پایین بود. دو بسته را تحویلم داد و گفت: صبح پستچی آورده. تعجب کردم. بسته پستی؟ یکی از بسته‌ها از شهر ما بود و دیگری از شهر امیر. خوشحال شدم. بسته‌ها را باز کردم. یک بلوز زیبا هدیه پدر و مادرم بود و یک مجموعه شعر هدیه پدر و مادر امیر. حالا فهمیدم چرا از صبح تماس نگرفته بودند. روحیه گرفتم. برخاستم سماور را روشن کردم تا برای خودم چای درست کنم. در این فاصله با عزیزانم تماس گرفتم و از آن‌ها تشکر کردم. یک فنجان چای برای خودم ریختم. کامپیوتر را روشن کردم و نشستم سراغ جزوه‌ها. زنگ خانه به صدا درآمد. همسایه طبقه بالابود. یک ظرف آش گرم در دستش بود. خانم میان‌سال با خنده گفت: می‌دانستم از صبح سرکار هستید. خواستم در شادی یلدا باهم شریک باشیم. از خوشحالی دست در گردنش انداختم و بوسیدمش. احساس کردم مادرم است. با خوشحالی آش را به آشپزخانه بردم. کمی فکر کردم. به اتاق رفتم و لباسم را عوض کردم. پیراهنی که امیر دوست داشت را پوشیدم. موهایم را شانه کردم و برگشتم سرکارم. هدیه‌ها، چای و آش گرم خیلی حالم را خوب کرده بود. نیم ساعتی گذشته بود که دوباره زنگ به صدا درآمد. این بار پیک میوه‌فروشی بود. پسر جوان یک هندوانه و یک کیسه انار آورده بود. با تعجب توضیح دادم که من چیزی سفارش ندادم. پسر گفت: آقا امیر قبل از مسافرت سفارش داده و پولش را هم حساب کرده.
قلبم به تپش افتاد. امیر به فکر این روز بوده. از خوشحالی گریه‌ام گرفت. هندوانه را بریدم. انارها را شستم با کاسه آش روی میز گذاشتم. عکسی گرفتم و با چند جمله تشکرآمیز برای امیر فرستادم. حالا فهمیدم همه باهم هماهنگ کرده بودند که از صبح هیچ‌کس تماس نگرفته. امیر زنگ زد. از خوشحالیم خوشحال بود. پای تلفن به هم گفت: بروم و هدیه‌ام را از کشوی وسایلش بردارم. از خوشحالی جیغ کشیدم. هدیه‌ام یک سی دی موسیقی بود. تک‌نوازی پیانو که عاشقش بودم. نوای موسیقی، هدیه‌ها، هندوانه و انار و آش و این‌همه محبت یک یلدای خاطره‌انگیز برایم ساخته بود. حالا با خوشحالی تایپ می‌کردم. گوشی‌ام روی میز لرزید. مدیرم پیام داد. نوشته بود: صبح این‌قدر حواسم به مشتری‌ها بود که فراموش کردم امشب یلداست. سپاسگزارم که به خاطر آبروی شرکت کارها را به منزل بردید. با مشتری صحبت کردم قرار شد کار را پس‌فردا تحویل بدهیم. البته به خاطر این توجه، اضافه‌کار شما محفوظ است. یلدا مبارک.
از خوشحالی بال درآوردم. این‌همه محبت و توجه اطرافیان برایم بسیار لذت‌بخش بود. با خوشحالی برخاستم و پشت پنجره رفتم. باران به‌آرامی می‌بارید. حالا فهمیدم شادی فقط در فیلم‌ها نیست. کمی انار و هندوانه خوردم. شیرین بودند. بسیار شیرین. اصلاً آن شب همه‌چیز رنگ و بوی مهر و عشق داشت. با خوشحالی نشستم پشت کامپیوتر. می‌خواستم آن شب تا صبح موسیقی گوش کنم و تایپ کنم. آن شب بهترین یلدای عمرم بود.
سعیده شریفی
آذر 1394

منبع :http://hyperclubz.com

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب