داستان کوتاه/ روز آشنایی- هایپرکلابز

سعیده شریفی 7 سال پیش
داستان کوتاه/ روز آشنایی- هایپرکلابز هایپرکلابز :

خسته و عصبی رانندگی می‌کرد. اصلاً حوصله نداشت. زندگی‌اش مثل کلاف سردرگمی شده بود که نمی‌توانست گره‌هایش را باز کند. نمی‌توانست بفهمد آن‌همه عشق و شور در عرض چهار سال چطور به نفرت تبدیل‌شده است. احساس می‌کرد زندگی مشترکش به پایان رسیده است. ضبط ماشین را روشن کرد شاید کمی آرام شود. ولی فایده نکرد. آن‌قدر حالش بد بود که حوصله موسیقی را هم نداشت. بی‌هدف به سمت کوچه‌ای رفت و ماشین را پارک کرد. طاقتش تمام شد. سرش را روی فرمان گذاشت و اشک‌هایش سرازیر شد.
مدت‌ها بود با شوهرش اختلاف داشت. مشکل جدی و مهمی در زندگی‌اش وجود نداشت ولی روزی نبود که بدون مشاجره بگذرد. هر موضوع کوچکی از کانال تلویزیون گرفته تا نوع میوه‌ای که می‌خواستند بخرند به دعوا و بحث‌وجدل تبدیل می‌شد. باورش نمی‌شد زندگی که باآن‌همه مهر و شور آغازشده بود فقط بعد از چهار سال به اینجا برسد.
دلش گرفته بود. نمی‌دانست چه‌کار کند. وقتی فکر می‌کرد می‌دید هنوز هم شوهرش را دوست دارد. آهی کشید. آرزو کرد کاش مادرش بود. مادر برای هر مشکلی راه‌حل‌های مناسبی داشت. فکر مادر باعث شد خاطره‌ای در ذهنش زنده شود. یادش آمد مادرش عادت داشت هرچند وقت یک‌بار به یک ساندویچی کوچک در مرکز شهر می‌رفت، چنددقیقه‌ای می‌نشست، ساندویچی می‌خورد و برمی‌گشت. گاهی مادر او را نیز با خودش می‌برد. وقتی کوچک بود از این کار مادر چیزی متوجه نمی‌شد. بزرگ‌تر که شد، از این رفتار تعجب می‌کرد. اصلاً نمی‌توانست درک کند چطور مادر این‌همه رستوران را رها می‌کند و به این ساندویچی کوچک می‌آید. ولی یک‌چیز کاملاً مشخص بود، مادر همیشه در بازگشت از این سفر کوتاه درون‌شهری شاد و سرزنده بود. جوان که شد مادر برایش تعریف کرد، این ساندویچی محل آشنایی او با پدر بوده. ظاهراً اداره آن‌ها نزدیک این ساندویچی بوده و روزی که مادر برای خرید به این مغازه رفته بوده، پدر او را دیده و تعقیب کرده و اداره را یاد گرفته و بعد آمده خواستگاری و سایر مراسم. مادر گفت: آن‌ها در دوران شیرین نامزدی بارها به این ساندویچی کوچک می‌آمدند. تمام برنامه‌ریزی‌های جشن عروسی را پشت همین میزهای کوچک فلزی کرده‌اند. مادر در آخر گفته بود: حالا هر وقت از زندگی خسته می‌شوم. می‌آیم اینجا تا فراموش نکنم که من زمانی عاشق پدرت شدم که فقط پول یک ساندویچ ساده را داشت. مادر گفته بود: این مغازه ساده و کوچک و این میز و صندلی‌ها یادآور خاطرات بهترین روزهای زندگی من است. هر وقت به اینجا می‌آیم یادم می‌آید که چقدر زندگی و پدرت را دوست دارم.
زن جوان به خودش آمد. ماشین را روشن کرد و با سرعت به سمت دانشگاه رفت. او با شوهرش در دانشگاه آشنا شده بود. وارد دانشگاه شد. آرام به سمت کتابخانه رفت. دلش لرزید. یادش آمد برای اولین بار شوهرش جلوی کتابخانه یک سؤال مسخره درسی را مطرح کرده بود. بعدها شوهرش گفته بود که فقط می‌خواسته سر حرف را با او باز کند. یادآوری این خاطره لبخندی به لبانش نشاند. آرام به سمت حیاط رفت. نیمکتی را پیدا کرد که شوهرش در کنار آن از او خواستگاری کرد. نگاهی به سرو کنار نیمکت انداخت. فکر کرد چقدر این سرو بزرگ و زیبا شده است. از دانشگاه بیرون آمد و به سمت کافی‌شاپ کنار دانشگاه رفت. آن روزهای طلایی گاهی زودتر از کلاس بیرون می‌آمدند و به این کافی‌شاپ می‌رفتند. مغازه کمی بزرگ‌تر شده بود ولی هنوز میز و صندلی کنار پنجره بود. آرام روی صندلی نشست و قهوه‌ای سفارش داد. او قهوه را تلخ دوست داشت. آن روزها شوهرش همیشه یک کیک شکلاتی هم برایش سفارش می‌داد. همین کیک شکلاتی کلی باعث شوخی و خنده آن‌ها می‌شد. او نمی‌خواست بخورد چون می‌ترسید چاق شود و لباس عروس پیدا نکند و شوهرش سربه‌سرش می‌گذاشت که آن‌قدر قهوه تلخ خوردی که اخلاقت هم تلخ شده. یادش آمد که آن روزها آن‌قدر می‌گفتند و می‌خندیدند که قهوه سرد می‌شد. ولی همان قهوه سرد و آن کیک شکلاتی چقدرمی چسبید. دلش گرفته بود. درحالی‌که قهوه را می‌چشید تصمیم گرفت هر طور شده به زندگی‌اش سروسامان دهد. می‌دانست بدون همسرش می‌میرد چون دوستش داشت. فکر کرد شاید واقعاً اخلاقش تلخ شده، شاید کم‌حوصله شده، شاید...
. خواست چیزی بگوید که شوهرش آن‌طرف میز نشست و گفت: من سفارش دادم. دو تا فنجان قهوه داغ هم‌روی میز قرار گرفت. خوشحال بود. شوهرش گفت: در این هوای سرد قهوه باید داغ باشه.
زبانش بندآمده بود. اشک‌هایش از خوشحالی سرازیر شد. شوهرش به‌آرامی گفت: آن‌قدر خسته‌ات کرده‌ام که لاغر شدی، راحت کیک بخور.
در میان بغض و اشک گفت: تو اینجا چه‌کار می‌کنی؟
شوهرش گفت: دیشب خیلی عصبانی بودم. به مادرت زنگ زدم تا شکایتت را بکنم. مادر از آن سر دنیا نیم ساعت به حرف‌هایم گوش کرد و بعد داستان ساندویچی را تعریف کرد. من امروز آمدم اینجا تا به توصیه مادرزنم عمل کنم.
زن خوشحال بود. خیلی زیاد. با لذت قهوه و کیک را خورد. یادآوری خاطرات زیبای گذشته باعث شد جوانه عشق دوباره در دلش شکوفا شود. حالا مطمئن بود که می‌تواند دوباره زندگی‌اش را بسازد. خیلی بهتر از بار قبل.
سعیده شریفی
دی‌ماه 1394

منبع :http://hyperclubz.com

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب