هایپرکلابز :
شنبه
زن وارد خانه شد و در را بست. نگاهی به اطراف کرد و خندهاش گرفت. همهچیز بههمریخته بود. همیشه شنبهها همینطور بود. شوهرش و بچهها پنجشنبه و جمعه خانه بودند و همهچیز را به هم میریختند. نگاهی به ساعت کرد تازه هفت صبح بود. فکر کرد تا ظهر که بچهها از مدرسه بیایند کلی وقت دارد. برنامه بعدازظهرهایش مشخص بود. ناهار بچهها را بدهد، به درسهایشان رسیدگی کند، روزهای زوج کلاس زبان و روزهای فرد کلاس ورزش، بعد هم شوهرش میآمد و شام و جمعوجور کردن خانه و خواباندن بچهها و آماده کردن ناهار همسرش و غیره. اگر میخواست کاری برای خودش انجام دهد فقط صبحها وقت داشت. به اتاق رفت و در کمد را باز کرد. پارچه زیبا و قشنگی که مادرش به او هدیه داده بود را برداشت و به صورتش کشید. پارچه نرم و لطیف بود. او عاشق خیاطی بود. دلش میخواست برای مهمانی جمعه این لباس را بدوزد. همین فکر به او انرژی داد. بهسرعت مشغول مرتب کردن خانه شد. تا خانه را مرتب و گردگیری کرد، جارو کشید و ناهار پخت، ظهر شده بود و بچهها با سروصدا وارد خانه شدند. بچهها کتلتها را که دیدند از خوشحالی جیغ کشیدند. مادر میدانست که آنها چقدر کتلت دوست دارند. با خودش فکر کرد فردا خیاطی میکنم.
یکشنبه
بچهها به مدرسه رفتند. زن با خودش فکر کرد امروز کار خاصی ندارد. سریع خانه را جمعوجور کرد و میخواست خیاطی کند که صدای وانت سبزیفروش از خیابان به گوشش خورد. سبزیفروش اسفناج آورده بود. شوهرش عاشق خورش آلواسفناج بود. پارچه را گوشهای گذاشت و روسری را سرش کرد تا اسفناج بخرد و برای همسرش غذای دلخواهش را بپزد. درحالیکه سبزی پاک میکرد، از ذهنش گذشت فردا خیاطی میکنم.
دوشنبه
شوهرش و بچهها که از خانه خارج شدند، سریع به سراغ پارچه رفت. جعبه الگوها را که برداشت عذاب وجدان گرفت. دور خانه چرخی زد. همهچیز مرتب و تمییز بود. برای ناهار و شام همغذا داشتند. فکر کرد پس اشکالی ندارد تا کاری را انجام دهد که دوست دارد. پارچه را روی زمین پهن کرد و میخواست الگوها را به آن سنجاق کند که شوهرش زنگ زد. مهلت معاینه فنی ماشین تمامشده بود. شوهرش گفت که نمیتواند مرخصی بگیرد. زن با مهربانی پذیرفت که کارهای ماشین را انجام دهد. پارچه را جمع کرد و از خانه بیرون رفت.
سهشنبه
زن وارد خانه شد. فقط نیم ساعت تا آمدن بچهها مانده بود. از صبح کلی کارکرده بود. شرکت در جلسه مدرسه، ثبتنام کلاسهای فوقالعاده، خریدن هدیه برای جشن تولد جمعه، گرفتن لباسها از اتوشویی و خریدن میوه. خسته بود. سریع اجاقگاز را روشن کرد تا ناهار گرم شود. مشغول جابهجا کردن لباسها بود که پارچه را دید. فکر کرد: فردا فقط خیاطی میکنم.
چهارشنبه
زن با نگرانی جلوی یخچال ایستاده بود و نمیدانست ظرف سالاد الویه را کجا بگذارد. یخچال جا نداشت. دخترش دوستانش را برای عصرانه دعوت کرده بود و او دلش میخواست دختر نوجوانش جلوی دوستانش خوشحال شود. ژله و سالاد الویه پخته بود، سبد میوه را به زیبایی تزئین کرده بود و شیرینیها در فر آماده بودند. دخترش که از مدرسه آمد با دیدن تدارکات مادر خوشحال شد و دست در گردنش انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد. بوسههای دختر فکر پارچه و خیاطی را از سر مادر بیرون کرد.
پنجشنبه
پسرش مسابقه والیبال داشت. شوهرش خسته بود و میخواست بخوابد. زن لباسش را پوشید تا به سالن برود و مسابقه پسرش را ببیند. درحالیکه فرزندش را تشویق میکرد از ذهنش گذشت میتواند امشب کمی دیرتر بخوابد و خیاطی کند. وقتی تیم پسرش برنده شد و با خوشحالی جلوی او ایستاد، فکر کرد: چقدر خوب شد که به سالن آمده است.
جمعه
زن لباس شوهر و بچههایش را اتوکرده بود و مشغول کادوپیچ کردن هدیه بود. مرد در ماهیتابه روی گاز را برداشت و با تعجب گفت: ما داریم به مهمانی میرویم برای چی کوکو پختی؟
زن گفت: نگرانم شب دیر بیاییم و فردا ناهار نداشته باشی!
مادر موهای دخترش را بافت و به پسرش کمک کرد تا لباسهایش را بپوشد. به اتاق خودش رفت. در کمد را باز کرد. پارچه زیبا را برداشت. لبخندی زد و نگاهی به لباسهایش کرد. بلوز و دامنی را انتخاب کرد و پوشید. پارچه را گوشهای گذاشت و فکر کرد: عجلهای نیست برای خیاطی کردن و لباس دوختن همیشه فرصت هست!
سعیده شریفی
دی ماه 1394