هایپرکلابز :
دوباره صبح شده و باید سرکار برویم. یک کار بیفایده. اصلاً از اینهمه امید عمو محمود سر درنمیآورم. من که کلاً ناامید شدم. عمو محمود نمیخواهد بپذیرد زمانه شده و همهچیز تغییر کرده است. اگر کمی به زندگی خودش دقت کند متوجه تغییرات میشود ولی او هنوز امید دارد. یادش به خیر. قدیمها عمو محمود یک کتابفروشی بزرگ داشت. کتابفروشی برای خودش برو و بیایی داشت. آدمها میآمدند و میرفتند. همه مدل آدم از هر سن و سالی که بگویی. میآمدند کتابها را نگاه میکردند و میخریدند. بعضیها پیگیر کتابها بودند. کافی بود نویسنده موردعلاقه آنها یک کتاب جدید چاپ کند، سریع میآمدند باعلاقه کتاب را میخریدند. بعضیها نمیتوانستند صبر کنند و در همان کتابفروشی خواندن کتاب را شروع میکردند. زمان که گذشت اوضاع هم فرق کرد. مشتریها کم شدند. کتابها گران شد، چاپ کتاب کم شد. مغازه از رونق افتاد. خیلی از دوستهای عمو محمود رفتند سراغ کار دیگر ولی عمو حاضر به تغییر شغل نبود. وقتی فروش کتاب کم شد، ضررهای عمو محمود هم شروع شد. نمیتوانست اجاره مغازه را بدهد. مجبور شد مغازه را پس بدهد حالا هرروز صبح ما چند تا کتاب باقیمانده را برمیدارد و میآید جلوی همان مغازه قبلی بساط پهن میکند. قبول دارم که عمو ما کتابها را خیلی دوست دارد ولی من ناامید شدم. مثلاً خود من بیست سال قبل چاپ شدم. آن موقع آنقدر طرفدار داشتم که در یک مدت کوتاه به چاپ مجدد رسیدم آنهم با تیراژ بالا. همه برای خواندن من سر و دست میشکستند. الآن هرروز روی بساط سرد عمو باید بنشینم شاید کسی به من نگاه بکند. گاهی یک نفر من را برمیدارد و ورق میزند و میرود. دلم می گیردوقتی می بینم دیگر کسی من را نمی شناسد ولی عمو هرروز وقتی من را از ساکش درمیآورد دستی به رویم میکشد و اسمم را میخواند و چند بار بااحساس تمام آن را تکرار میکند ((کورسوی امید)). بعد لبخند میزند.
بیا امروز هم گذشت نزدیک ظهر است و یک کتاب هم به فروش نرفته است. دلم میخواهد گریه کنم؛ یعنی هنوز هم کسی هست که ما را دوست داشته باشد.
آخ بیا این جوان آنقدر سرش تو موبایلش بود که پایش را روی من گذاشت.
پسر جوان با شرمندگی گفت: ببخشید پدر جان اصلاً حواسم نبود. نگاهش به کتاب افتاد. برقی در چشمانش درخشید. زیر لب زمزمه کرد: کورسوی امید!
دوستش گفت: بیا برویم دیر شد.
جوان گفت: صبر کن پدرم همیشه از این کتاب تعریف میکرد.
دوستش گفت: ایبابا. هر کتابی بخواهی میتوانی دانلود کنی!
جوان گفت: ولی کتاب و کاغذ لطف دیگری دارد.
قیمت را از کتابفروش پیر پرسید و پول را پرداخت.
عمو محمود کتاب را برداشت و برای آخرین بار با لذت دستی روی آن کشید و زیر لب زمزمه کرد: همیشه امیدی هست و کتاب را به دست پسر جوان سپرد.
کتاب درحالیکه هنوز گرمای دستهای پیر عمو محمود را بر کاغذهایش احساس میکرد در دست پرامید و مهربان پسر جوان قرار گرفت.
سعیده شریفی
دیماه 1394