داستان کوتاه ( اشک های ندامت ) قسمت اول - هایپرکلابز

محمد صادقی 7 سال پیش
داستان کوتاه ( اشک های ندامت ) قسمت اول - هایپرکلابز هایپرکلابز :

اشکهای ندامت
مادر کنار ناهید نشسته و پلکهایش سنگین شده بود. جاده ی طولانی و خاکستری رنگ، انگارانتهایی نداشت و پدر هرازگاهی ازآینه به ناهید خیره شده و درحالیکه سعی داشت با لبخندی ساختگی خستگی اش را پنهان کند، به رانندگی مشغول بود!
امیر، ( برادر ناهید) هم درصندلی کنار پدر نشسته و چشم به جاده دوخته بود.
مادرپلکهایش را چند بارتند وتند بهم زد!
-پس کی می رسیم؟! خسته شدم!
و پدرکه همیشه سعی داشت درمواقعی که همسرش غرولند می کند کوتاه بیاید، چشمکی زده و گفت: (( فکرکنم یکی دو ساعت دیگه می رسیم))
و مادردرحالیکه خود را روی صندلی جابجا می کرد ، پلکهایش را بست. (( ناهید، دخترم من یه چرت کوچولو می زنم. نزدیک مقصد که شدیم بیدارم کن.))
( صدای بلندگوی زندان ناهید را به خود آورد!)
(( زندانی، ناهید رحمانی ، زندانی ناهید رحمانی به سالن ملاقات مراجعه کنند.))
هربارناهید تنها می شد بی اختیار به یاد گذشته و خاطره تلخی که مسیرزندگی اش را به کلی تغییرداده بود می افتاد!
نیم نگاهی به ساعت انداخت. عقربه های ساعت آرام آرام گذرمی کردند و بعد ازظهرکسل کننده ای بود!
یکی اززندانی ها صدایش کرد: (( ناهید، ناهید انگارتو رو صدا کردن. دختر پاشو برو ملاقاتی داری))
ناهید خسته و بی رمق از تخت پائین آمد. نگاهی به آینه غبارگرفته انداخت. حس می کرد دراین چند ماهی که داخل زندان بوده، به اندازه چند سال شکسته شده است و این از صورت تکیده اش به وضوح مشخص بود!
-سوسن اصلا" حوصله هیچی رو ندارم! تازه مگه قراره چه کسی به ملاقات من بیاد؟ من که کسی رو ندارم!
-بس کن ناهید. اینقدرناامید نباش. حالا اون اشکاتو پاک کن و زود برو سالن ملاقات. خوب نیست کسی رو منتظربذاری!
ناهید سلانه سلانه از راهروی زندان گذشت و به سالن ملاقات رسید.
آنسوی پنجره مرد غریبه ای انتظارش را می کشید!
با بی میلی گوشی را برداشت.
-سلام، شما رو بجا نمیارم!
-سلام خانم، من سلوکی هستم. وکیل مدافع جدید شما.
-چه فرقی میکنه آقا؟! به وکیل قبلی هم گفته بودم. کارمن تمومه و هیچ کسی نمی تونه برام کاری انجام بده!
-به هر حال این جزو مواردیه که طبق قانون بایستی برای تکمیل پرونده شما انجام بشه. وکیل قبلی براش مشکلی پیش اومد و راهی شهرستان شد و قاضی پرونده ازبنده خواسته تا وکالت شما رو به عهده بگیرم.
-خب من چه کاربایدبکنم؟
-فعلا" هیچی! فقط امروز برای آشنایی با موکلم که شما هستین اومدم و تو چند روزآینده یه قرارملاقات خصوصی درخواست می کنم تا برای تکمیل پرونده ازتون کمک بگیرم.
ناهید سرش را به علامت رضایت تکان داد و درحالیکه هنوز وکیل درآنسوی پنجره نشسته بود، گوشی را گذاشته و به طرف اتاق خود حرکت کرد.
درچهره ی ناهیدپشیمانی و ناامیدی موج می زد و اشکهای گاه و بی گاه او نشان ازغصه و دردی عمیق درجان و روحش داشت!
**
روز ملاقات خصوصی فرارسیده بود و ناهید همراه با یکی ازمامورین زندان به طرف محل ملاقات حرکت کرد.
میزی چوبی با دو صندلی کهنه دردو طرف آن، درون اتاق بود و ناهید به محض ورود به اتاق به سنگینی یک کوه خود را روی صندلی رها کرد. نفس عمیقی کشید و درحالیکه ناخن هایش راجویده و دستهایش آ شکارا می لرزید، به نقطه نامعلومی خیره شد!
وکیل دستی به موهای جوگندمی خود کشیده و درحالیکه پوشه حاوی اوراق و مدارک پرونده را بازمی کرد گفت: (( من پرونده شما رو مطالعه کردم. شما پس ازاعترافات خود اینگونه مدعی شدید که مسائل گذشته ی زندگی شما ووو باعث بروزاین حادثه شده حالا بنده دلم می خواد ازهمون گذشته ای که ذکرکردین صحبت کنین.))
-به حتما". من درخدمت شما هستم.
-خب شروع کنید.
-دریکی از روزهای تابستان به اتفاق خانواده عازم بندرعباس بودیم. قرار بود مثل سالهای قبل به خونه مادر بزرگ رفته و ازآنجا هم به جزیره قشم حرکت کنیم. تابستون هرسال برنامه ما این بود. اون روز لعنتی انگارقرار بود تا همه دلخوشی و شادی های خانواده ما به دست سهمگین طوفان سرنوشت درهم بشکنه و نابود بشه!
همه داخل اتومبیل بودیم و مشغول حرکت به سوی مقصدی که بهتون گفتم. مادرم خواب بود و برادرم امیر درکنارپدرنشسته و اتومبیل با سرعت بالایی جاده خاکستری رنگ و وطولانی بندرعباس را طی می کرد. تنها چیزی که به یادم میاد اینه که تو یه لحظه پدر فریاد کشید و گفت: خدایا خودت کمک کن و من دیگه هیچی نفهمیدم.
وقتی در بیمارستان به هوش آمدم جراحت هایی ازناحیه صورت و دست وپا برداشته بودم و مرتبا" ازپرستاربخش سراغ بقیه اعضاء خانواده را می گرفتم. اما آنها چیزی نمی گفتند تا اینکه عمو سرآسیمه به بیمارستان آمد . با دیدن چهره ی گرفته و لباس مشکی رنگی که به تن داشت، وحشت سراپای وجودم را گرفت! و عمو سعی کرد به آرامی همه ماجرا را تعریف کند.
درآن تصادف وحشتناک متاسفانه پدرم دردم کشته شده و برادرم امیردچارشکستگی هردوپا شد و مادرنیز دراثر شدت تصادف، یکی ازپاهایش قطع شده بود و این یعنی مصیبتی عظیم برای خانواده ما.
-واقعا" تاسف انگیزه. خانم.
ناهید درحالیکه اشکهایش را ازگونه پاک می کرد ادامه داد:
-اون روزها من فقط 15 سالم داشتم و تحمل این وضعیت برایم سخت و دشوار بود. مجبور بودم تمام کارهای خانه را در کنارتحصیل انجام بدم . ازعمو که دلسوزترین و به اصطلاح نزدیک ترین شخص به خانواده ما بود گرفته تا بقیه فامیل یکی یکی از کنارما فاصله گرفتند و البته توقعی هم نمی شد ازآنها داشت. چرا که هرکسی گرفتاری خاص خودش را داشت. برادرم امیر، هم به تحصیل مشغول بود و هم کارمی کرد و تکیه گاه من و مادربه او بود.
روزها گذشت و گذشت و سرانجام برادرم تحصیل خود را تمام کرده و درشرکتی خصوصی مشغول به کارشد. کم کم من و مادر حس می کردیم که زندگی با همه سختی و فرازو نشیب هایی که برایمان داشت، دوباره به ما لبخند زده است.چند سالی گذشت وما تقریبا" راحت زندگی می کردیم.
اما یکی از روزها امیر سر سفره شام اعلام کرد که با دختری آشنا شده ولی به خاطروضعیت من و مادرفعلا" نمی تواند با وی ازدواج کند! آن شب من تا دیروقت به این مسئله فکرکردم و سرانجام به این نتیجه رسیدم که ازمیان من و امیر، حداقل او به سوی زندگی و آینده خویش برود و به قول معروف پاسوزما نشود! و چند روزبعد هم جریان را با وی درمیان گذاشتم. امیرکه مشخص بود دردل خوشحال است، سعی می کرد به ظاهرهم که شده با تصمیم من و مادرمخالفت کند اما وقتی اصرارهای ما ادامه پیدا کرد اوهم پذیرفت و قول داد که هرگز من و مادررا به حال خودمان رها نکرده و مثل همیشه به ما کمک کند.
من نیزبه سختی دراین مدت توانستم مدرک کارشناسی مترجمی زبان را گرفته و درموسسه ای مشغول کارشوم. البته نه به صورت تمام وقت چرا که بخاطر شرایط مادر که هرلحظه به کمک من نیازداشت مجبوربودم با توافق مدیرآن موسسه که شرایط زندگی مرا درک می کرد به صورت پاره وقت و ساعتی مشغول کارباشم.

منبع :http://hyperclubz.com
22 نفر این را می پسندند
مشاهده 0 دنبال کننده
در حال نمایش 1 دیدگاه از 1 دیدگاه
مینا کاشفی مینا کاشفی لایک
7 سال پیش
1 

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب