پریزاد- هایپرکلابز

سعیده شریفی 7 سال پیش
پریزاد- هایپرکلابز هایپرکلابز :

هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که میثاق جوان چوپان روستا گله‌اش را راهی دشت کرد. او از کوچه‌های روستا می‌گذشت و صدای زنگوله گوسفندهایش سکوت را می‌شکست. هرچه به آخرین خانه‌ روستا نزدیک‌تر می‌شد ضربان قلبش شدت می‌گرفت. آخرین خانه روستا، خانه پریزاد بود. می‌دانست پریزاد پیش از طلوع آفتاب به اتاقک کوچک روی بام می‌رود و قالی می‌بافد. حالا می‌توانست صدای شانه قالی را بشنود. حدوداً یک سال پیش بود که یک روز صبح وقتی میثاق ازآنجا می‌گذشت، نسیم با چارقد پریزاد بازی کرد و آن را کنار زد. وقتی چارقد با نوازش نسیم کنار رفت، دخترک هراسان دستش را بلند کرد تا آن را صاف کند. تمام این اتفاق ثانیه‌ای بیش نبود ولی همان کسر ثانیه دل از میثاق که برحسب اتفاق در آنجا حضور داشت ربود. روزهای بعد روزهای زیبایی بود. میثاق هرروز به بهانه‌ای آنجا مکث می‌کرد. پریزاد متوجه شده بود که عبور چوپان روستا کمی طولانی‌تر شده است. کم‌کم دخترک نیز دل به میثاق سپرد.
دو جوان عاشق عادت داشتند که در خلوت صبحگاه روستا لحظاتی به هم خیره شوند و گاهی چند کلامی سخن بگویند. میثاق گفته بود که تمام این‌یک سال پول‌هایش را پس‌انداز کرده است. او هر هفته دو سکه مزد می‌گرفت و در تمام سال هر هفته یک سکه پس‌انداز کرده بود و حالا نزدیک به پنجاه سکه داشت. آن روز میثاق آرام کنار دیوار رفت. خوشه گندمی را که روز پیش چیده بود به پریزاد داد و گفت: حالا می‌توانم آن زمین روبه‌رو را بخرم. وقتی زمین را خریدم، خودم در آن کشت می‌کنم و بعد می‌توانم به خواستگاری‌ات بیایم.
پریزاد با گونه‌های سرخ از شرم سرش را پایین انداخت و گفت: منتظرت می‌مانم.
میثاق به بخشی از آرزوهایش رسید. زمینی خرید. ولی فکر کرد خوب است در آن درخت بکارد و صاحب باغی پر میوه شود. میثاق به پریزاد گفته بود اگر فقط سه سال صبر کند او پول‌هایش را جمع می‌کند و نهال می‌خرد و نهال‌ها بعد از دو سال میوه می‌دهند. میثاق به دخترک گفته بود نمی‌تواند پریزاد را به کلبه حقیر چوپانی‌اش ببرد و می‌خواهد خانه‌ای برای او بسازد که شایسته‌اش باشد. دخترک دل به حرف‌های جوان عاشق‌پیشه سپرده بود و همه دل‌خوشی‌اش اول صبح و دم غروب بود. زمانی که میثاق به دشت می‌رفت و برمی‌گشت. پریزاد از صبح تا شام قالی می‌بافت. آن‌قدر در قالی‌بافی مهارت پیداکرده بود که آوازه بافته‌های زیبا و ظریفش در آبادی‌های اطراف هم پیچید. هر وقت دختری می‌خواست جهاز تهیه کند حتماً سفارش فرشش را به پریزاد می‌داد؛ زیرا می‌دانست زیباترین قالی را در کمترین زمان به دست خواهد آورد.
خانواده پریزاد شک کرده بودند که دخترشان عاشق شده است و وقتی او خواستگاری پسر خان روستای هم‌جوار را رد کرد به‌یقین رسیدند که او دل به کسی سپرده است. روزی مادر پریزاد به بام رفت و دستی به قالی ابریشمی روی دار کشید و گفت: دخترم تو زیبا و هنرمندی. چرا از بین خواستگارانت یکی را انتخاب نمی‌کنی؟
اشک به چشمان پریزاد دوید و آرام گفت: مادر من به کسی قول داده‌ام منتظرش بمانم. همان لحظه صدای زنگوله‌های گوسفندان آمد و گونه‌های پریزاد سرخ شد و مادر فهمید دخترش دل به چوپان سربه‌هوای ده داده است.
سه سال گذشت. میثاق دیگر چوپان نبود. او هرروز به باغش می‌رفت، به درخت‌ها سرکشی می‌کرد. درخت‌ها غرق در شکوفه بودند و میثاق خوشحال بود که زحمت‌هایش به ثمر نشسته است. او فکر کرد با فروش میوه‌ها سود خوبی خواهد کرد و می‌تواند زمین کناری را بخرد تا باغش بزرگ‌تر شود.
پریزاد هرروز به بام می‌رفت و درخت‌های باغ میثاق را نگاه می‌کرد که روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شوند. حالا میثاق هفته‌ای یک‌بار پای بام می‌آمد و از آرزوهایش حرف می‌زد. پریزاد گوش می‌کرد و به چشمان پر شوق میثاق خیره می‌شد. او قالی می‌بافت و می‌فروخت و جهیزیه می‌خرید. زیرزمین خانه آن‌ها پرشده بود از وسایلی که پریزاد با عشق خریده بود. گاهی پارچه‌ای در دست می‌گرفت و برای خانه خیالی‌اش گلدوزی می‌کرد. هرقدر میثاق بیشتر از آرزوهایش می‌گفت، پریزاد بیشتر کار می‌کرد. او فکر می‌کرد یک‌خانه بزرگ وسایل زیادی می‌خواهد پس باید بیشتر کار کند.
ده سال گذشت و آوازه عشق میثاق و پریزاد در همه آبادی پیچیده بود. باغ میثاق بزرگ و زیبا شده بود. او زمینی در بالای آبادی خریده بود و در حال ساخت خانه‌ای بزرگ بود.
زیرزمین خانه پریزاد مملو از وسایل زیبا و نفیسی بود که او برای زندگی آماده کرده بود. دوستان پریزاد درگیر زندگی و فرزندانشان بودند و او روزبه‌روز تنهاتر می‌شد. میثاق سرش شلوغ بود و کمتر به دیدن پریزاد می‌رفت ولی او قول داده بود که بهار آینده حتماً زندگی خود را آغاز می‌کنند و پریزاد بی‌صبرانه منتظر بهار بود.
بهار از راه رسید. میثاق با اسبی زیبا و قبای ترمه به خانه پریزاد آمد و او را از پدرش خواستگاری کرد. پریزاد از پس پرده به مردی نگاه کرد که می‌خواست او را به خانه‌اش ببرد. حس کرد او را نمی‌شناسد. او با جوان عاشقی که پانزده سال پیش در پای دیوار کاه‌گلی خانه برایش از عشق می‌گفت بسیار تفاوت داشت. دلش برای جوان ساده‌ای که هرروز با طلوع خورشید و صدای زنگوله گوسفندان می‌آمد تنگ‌شده بود. وقتی پدرش او را به اتاق صدا کرد. رفت و آرام گوشه‌ای نشست. پدرش گفت: پریزاد این جوان از تو خواستگار کرده است. نظرت چیست؟
پریزاد به مردی که روبه رویش نشسته بود نگاه کرد و آرام گفت: نمی‌توانم قبول کنم! من به کسی قول داده‌ام که منتظرش بمانم.
این را گفت و برخاست تا به بام برود و قالی ببافد شاید با طلوع صبح فردا جوان چوپان عاشق پس سال‌ها از راه برسد.
وقتی خواست از اتاق خارج شود نسیمی از پنجره آمد و گوشه چارقد او را کنار زد و میثاق تره‌ای از گیسوی زیبای پریزاد را دید و تعجب کرد که چرا این گیسو به سفیدی می‌زند!
سعیده شریفی
بهمن 1394

منبع :http://hyperclubz.com

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب