هایپرکلابز :
بسماللهگویان کرکره مغازه را بالا زدم. صبح زود است ولی امروز خیلی کاردارم و به همین دلیل زود به مغازه آمدهام. سفارش دو تا ماشین و دستهگل عروس دارم. گلهای لازم را دیروز تهیه کردم میخواهم تا آوردن ماشینها دستهگلها را آماده کنم. خوشحالم با خودم فکر میکنم امروز دو زوج به خانه بخت میروند. حس خوبی دارم. هنوز نیم ساعت نگذشته که مردی سراسیمه به مغازه میآید. آشفته و دستپاچه است. توضیح میدهد که دیشب مادرش خوابیده و صبح بیدار نشده. با اندوه سفارش دو تا تاج گل داد. میگفت مادرش همیشه دوست داشته موقع تشیع جنازه خانهاش پر از گل باشد. خواستم به مرد توضیح دهم که سرم شلوغ است ولی او آنقدر ناراحت بود که دلم نیامد. قول دادم تا یک ساعت بعد تاج گلها را آماده کنم. خوشبختانه گل زیاد داشتم. نگاهی به ساعت کردم تازه هفت و نیم بود و تا ساعت ده که زمان قرارم با دامادها بود وقت کافی داشتم. بهسرعت مشغول شدم و سریع تاج گلها و دو تا سبد مخصوص عزاداری را آماده کردم و رفتم سراغ دستهگلهای عروس. درحالیکه زیر لب فاتحهای نثار مادر تازه درگذشته میکردم از ذهنم گذشت امروز دو زوج به خانه بخت میروند و یک مادر به دیار باقی رفته است.
گلهای عزاداری را تحویل داده بودم و دستهگلهای عروس آماده بود و داشتم مقدمات کار ماشینها را میکردم که مرد جوانی خندان آمد از من خواست سریع یک دستهگل با بیست دوشاخه رز قرمز آماده کنم. جوان آرام و قرار نداشت. در همان یک ربعی که آنجا بود به چند نفر زنگ زد و توضیح داد پدر دختر موردعلاقهاش اجازه داده به خواستگاری برود و با ازدواج آنها موافق است. جوان خوشحال بود، میخندید و وقتی گلها را از من گرفت با خوشحالی من را بوسید. برایش آرزوی خوشبختی کردم و گفتم: حتماً عروس خانم بیستودوساله است؟ جوان بازهم خندید و با شادی رفت.
یکی از ماشین عروسها تمامشده بود که زوج مسنی به مغازه آمدند. یک دستهگل میخواستند. هیچ نظری در مورد نوع و تعداد گلها ندادند. فقط میخواستند دستهگل زیبایی باشد. خانم مسن دستهایش میلرزید و مرتب به ساعت نگاه میکرد و مرد او را دلداری میداد. گاهی اشکی از گوشه چشم پیرزن بهآرامی میچکید ولی او بهسرعت با گوشه روسری آن را پاک میکرد. پیرمرد توضیح داد میخواهند به فرودگاه بروند. پسرشان بعد از ده سال از خارج برمیگردد. مرد باحالی عجیب، چیزی میان خنده و گریه گفت: تحمل این دو ساعت آخر از تحمل ده سال گذشته خیلی سختتر است. زوج منتظر گلها را گرفتند و رفتند.
نزدیک ظهر بود، ماشین عروسها را هم تحویل دادم و خواستم کمی استراحت کنم که خانمی متین و موقر و سراپا سیاهپوش آمد و یک سبد گلسفید با روبان سیاه خواست. اگر نمیگفت هم میدانستم باید روبان سیاه بزنم. کاملاً مشخص بود به مجلس عزا میرود. در آخر خواست روی کارتی بنویسم تقدیم به دوست عزیزم از طرف...
زن با گفتن این جمله اشکهایش سرازیر شد و توضیح داد به مجلس ختم نزدیکترین دوستش میرود کسی که از اول ابتدایی باهم دوست بودهاند و دیروز در یک تصادف او را ازدستداده است. تسلیت گفتم و گلها را تحویلش دادم.
هنوز میز کارم را تمییز نکرده بودم که دختر نوجوانی آمد و گل خواست. دخترک خوشحال بود و با شادی توضیح داد که برای اولین بار خاله شده است. گلهای جورواجوری انتخاب کرد و دستهگل را گرفت و به خیابان دوید.
نزدیک غروب بود. روز پرکاری را پشت سر گذاشته بودم. با خودم فکر کردم امروز چه روز عجیبی بود. دو زوج جوان عروسی کردند. مادری که حتماً مهربان و فداکار بوده فوت کرد، دو جوان عاشق به وصال یکدیگر رسیدند، پدر و مادر پیری بعد از ده سال فرزندشان را میبینند، دوستی در غم از دست دادن دوست مهربانش عزادار شد و نوزادی پا به این جهان گذاشت و دختر نوجوانی خاله شد! فکر کردم چقدر اتفاقهای گوناگون در یک روز افتاده است، غم، شادی، وصال، فراق، شروع و پایان همه در کنار هم و فقط در یک روز.
خسته بودم. تصمیم گرفتم زودتر به خانه بروم که مردی میانسال وارد شد و یک شاخه گل مریم برداشت. خواستم گل را تزیین کنم. گفت نیازی نیست. آرام پول را پرداخت کرد و رفت. به صورتش خیره شدم هیچ حسی در چهرهاش خوانده نمیشد. یک چهره بیروح و سنگی. هیچ نگفت و رفت. دلم میخواست بدانم او گل را برای چی خریده است ولی سؤالم بیپاسخ ماند. میخواستم از مغازه خارج شوم که چشمم به تقویم افتاد. یکلحظه درنگ کردم تا ببینم امروز چه روزی بوده است؟ نگاه کردم. تقویم سهشنبه بیست و هشتم مهرماه سال نودوچهار را نشان میداد!
سعیده شریفی
بهمن 1394