داستان کوتاه آموزنده “شیشه زندگی”
ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺑﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﻼﺱ ﺩﺭﺱ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻼﺱ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﯾﮏ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺁ...
داستان کوتاه آموزنده “شیشه زندگی”
ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺑﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﻼﺱ ﺩﺭﺱ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻼﺱ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﯾﮏ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺁ...
اندکی صــبــر
دم در بزرگ دادگاه که رسید حس بدی همه ی وجودش رو فرا گرفت.
شاید نباید اینقدر تند می رفت.شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر می کرد.یاد آخرین روز دعواشون افتاد.اون روزها خیلی کم طاقت شده بود.
به خاطر مریضی ...
اندکی صــبــر
دم در بزرگ دادگاه که رسید حس بدی همه ی وجودش رو فرا گرفت.
شاید نباید اینقدر تند می رفت.شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر می کرد.یاد آخرین روز دعواشون افتاد.اون روزها خیلی کم طاقت شده بود.
به خاطر مریضی ...
خوش شانسی یا بدشانسی؟!
پیــــرمرد روستا زاده اے بود که یک پســـر و یک اسب داشت؛ روزی اسب پیرمرد فــــرار کـــرد، همه همسایه ها بـــرای دلـــداری به خـــانه پیـــرمرد آمدند و گفتند: عجـــب شـــانس بدی آوردی که اسبت فرار کر...
خوش شانسی یا بدشانسی؟!
پیــــرمرد روستا زاده اے بود که یک پســـر و یک اسب داشت؛ روزی اسب پیرمرد فــــرار کـــرد، همه همسایه ها بـــرای دلـــداری به خـــانه پیـــرمرد آمدند و گفتند: عجـــب شـــانس بدی آوردی که اسبت فرار کر...
شکست از دید ادیسون
روزی خبرنگار جوانی از ادیسون پرسید: آقای ادیسون شنیدم برای اختراع لامپ تلاش های زیادی کرده ای، اما موفق نشده ای، چرا؟ پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به فعالیت خود ادامه می دهی؟ ادیسون با خونسردی جواب م...
شکست از دید ادیسون
روزی خبرنگار جوانی از ادیسون پرسید: آقای ادیسون شنیدم برای اختراع لامپ تلاش های زیادی کرده ای، اما موفق نشده ای، چرا؟ پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به فعالیت خود ادامه می دهی؟ ادیسون با خونسردی جواب م...
به خودمان کمک کنیم
پدر پير مرد جواني مريض شد...
چون وضع بيماري پيرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده اي رها کرد و از آنجا دور شد !
پيرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس هاي آخرش را مي کشيد.
رهگذران از ترس ...
به خودمان کمک کنیم
پدر پير مرد جواني مريض شد...
چون وضع بيماري پيرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده اي رها کرد و از آنجا دور شد !
پيرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس هاي آخرش را مي کشيد.
رهگذران از ترس ...
چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود ؟
حقیقتی دیگر یکی بود یکی نبود، داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود. در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن. با هم ساختن. برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش...
چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود ؟
حقیقتی دیگر یکی بود یکی نبود، داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود. در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن. با هم ساختن. برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش...
چگونه می توانم مثل تو باشم
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ،کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .سنگ زیبایی درون چشمه دید .آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .در راه به مسافری برخورد کرد که از ...
چگونه می توانم مثل تو باشم
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ،کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .سنگ زیبایی درون چشمه دید .آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .در راه به مسافری برخورد کرد که از ...
حاضر جوابی های کودکانه
دختر
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى پستاندار عظیمالجثهاى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.دختر کوچک پر...
حاضر جوابی های کودکانه
دختر
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى پستاندار عظیمالجثهاى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.دختر کوچک پر...
روز بارانی
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم و به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم
دومین روز بارانی چطور؟ پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی و من غافلگیر شد...
روز بارانی
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم و به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم
دومین روز بارانی چطور؟ پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی و من غافلگیر شد...
بدون عنوان
می خواستم بزرگ بشم
درس بخونم
مهندس بشم
خاکمو آباد کنم
زن بگیرم
مادر و پدرمو ببرم کربلا
دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک
تو راه مدرسه با هم حرف بزنیم
خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم
خب ن...
بدون عنوان
می خواستم بزرگ بشم
درس بخونم
مهندس بشم
خاکمو آباد کنم
زن بگیرم
مادر و پدرمو ببرم کربلا
دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک
تو راه مدرسه با هم حرف بزنیم
خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم
خب ن...
|
|