هنر و سرگرمی > ادب و هنر

در این گروه مقالات متنوعی در مورد ادب و هنر منتشر می شود. شما می توانید ضمن استفاده از مطالب این گروه ، در تولید محتوای آن به ما کمک کنید و مطالبی که به نظرتان مفید است را برای ما ارسال کنید

1 2 3 4 5  ... 
سعیده شریفی
داستان کوتاه/ روزی که با پدر به گردش رفتم داستان کوتاه/ روزی که با پدر به گردش رفتم پنج‌شنبه هفته پیش خیلی روز خوبی بود. می دونید چرا؟ چون من با پدرم به گردش رفتم. بابای من همیشه سرکاره. خیلی سرش شلوغه! روزهای تعطیل که اصلا خونه نیست. می گه تعطیلی ها باید بره تا مراقب همه چیز باشه. ع...
سعیده شریفی
داستان کوتاه/ هدف داستان کوتاه/ هدف با صدای خنده برادرش از خواب بیدار شد. نگاهش به ساعت افتاد، نزدیک ظهر بود. فکر کرد یک روز خسته‌کننده دیگر شروع شد. اصلاً نمی‌توانست درک کند چطور برادرش می‌تواند این‌طور از ته دل بخندد! از ذهنش گذشت چه ...
سعیده شریفی
دوست خوب من دوست خوب من من یک دوست خیلی خوب دارم! نه اینکه فقط یک دوست داشته باشم ولی این دوست خیلی خوب من واقعاً منحصربه‌فرد است. اول باهم همکار بودیم و بعد متوجه نقاط مشترکی بین خودمان بود شدیم و همکاری صمیمانه‌تر شد و نا...
سعیده شریفی
داستان کوتاه/ زود قضاوت نکن! داستان کوتاه/ زود قضاوت نکن! سایت را چندین و چند بار زیرورو کردم ولی نوشته من نبود! باورم نمی‌شد. گوشه پیاده‌رو ایستادم و با دقت بیشتر همه قسمت‌های سایت را با موبایلم چک کردم. نخیر هیچ خبری از نوشته من نبود. باورم نمی‌شد. دوستم خ...
سعیده شریفی
داستان کوتاه/ عمونوروز داستان کوتاه/ عمونوروز عمو نوروز از جا برخاست. اندیشید کم‌کم زمانش فرارسیده. بوی بهار می‌آید. به سراغ گنجه‌اش رفت. قبایش را برداشت و خاک یک‌ساله آن را تکاند. خاک قبای عمو نوروز که به زمین ریخت عطر گل شب بو درهمه جا پراکنده ...
سعیده شریفی
داستان کوتاه/ معجزه کیف آبی داستان کوتاه/ معجزه کیف آبی کیف آبی در دستش بود. درست متوجه نمی‌شد چه اتفاقی افتاده است. ذهن کوچک هفت‌ساله او قادر به درک درست مفهوم مرگ نبود! فقط می‌فهمید پدر رفته و دیگر برنمی‌گردد. غمگین بود. پدر تنها کسی بود که در آن خانه با...
سعیده شریفی
داستان کوتاه/ بیست و هشتم مهرماه داستان کوتاه/ بیست و هشتم مهرماه بسم‌الله‌گویان کرکره مغازه را بالا زدم. صبح زود است ولی امروز خیلی کاردارم و به همین دلیل زود به مغازه آمده‌ام. سفارش دو تا ماشین و دسته‌گل عروس دارم. گل‌های لازم را دیروز تهیه کردم می‌خواهم تا آورد...
سعیده شریفی
داستان کوتاه/ روز عاشقان داستان کوتاه/ روز عاشقان خسته و نگران بود. هرقدر به بیست و پنجم بهمن نزدیک می‌شد نگرانی‌اش بیشتر می‌شد. مخارج سنگین زندگی، هزینه‌های ازدواج، اقساط وام‌های مختلف باعث شده بود بی‌پول شود و حالا که به اولین ولنتاین زندگی مشترکشا...
ندا نظام ابادی
 داستان کوتاه و عبرت آموز ، پسرک ویلچر نشین داستان کوتاه و عبرت آموز ، پسرک ویلچر نشین مرد ثروتمندی سوار بر اتومبیل گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابانی می گذشت.ناگهان پسربچه ای پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیا...
سعیده شریفی
پریزاد پریزاد هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که میثاق جوان چوپان روستا گله‌اش را راهی دشت کرد. او از کوچه‌های روستا می‌گذشت و صدای زنگوله گوسفندهایش سکوت را می‌شکست. هرچه به آخرین خانه‌ روستا نزدیک‌تر می‌شد ضربان قلبش...
1 2 3 4 5  ... 

ارسال مطلب به هایپرکلابز

انتخاب كلوب :  
نوع مطلب :
ارسال مطلب